دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۱۱۸۷۲۵
پنجشنبه ۰۶ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۰

فکرشهر- عبدالرضا عبدالهی: صبح زمستانی بود. بعد خوردن «نان کادی» با چای تو اتاق چاله‌ای، بلوز قهوه‌ای نیمدار و شلوار وصله‌پینه‌ام را پوشیدم. کلاه بافتنی پیشه‌دار خاکستری رنگم را تا پایین گوشم کشیدم و کتاب و دفترهایم را توی کیف مدرسه قرمز و خردلی رنگ خوشگلم گذاشتم. بندهای کفش دامپ لامپم را محکم بستم و کیف را انداختم پشت کول و راه افتادم سمت مدرسه.

درب حیاط چوبی بزرگ با گل میخ‌های گرد و کلون تخته‌ای زیبا و چشم نوازش را که باز کردم، زیر درخت «کُنار» روبرو، نگاهم به روباه حنایی رنگ زیبایی افتاد که هنوز پرهای «دیگون گل باقله‌ای» به سبیلش آویزان بود و معلوم نبود کدام مرغدانی را به عزا نشانده و دلی از عزا درآورده بود. سر آخر هم استخوان‌های مرغ بیچاره را مثل بستنی قیفی لیس زد و ابروهایش را بالا انداخت و راهش را کشید و رفت. 

تا آمدم درب را ببندم، دو تا جوجه تیغی دل باخته، با لپ‌های کوچک گل‌انداخته در حالی که آقایشان یک دانه «لگجی» شکفته صبحگاهی را به رسم پیشکش روی تیغ های تیز و کوچکش داشت، بدون این که من را آدم حساب کنند، از جلویم رد شده و وارد حیاط خانه شدند. 

تعجبی هم نداشت، هر قدر خانه برای ما پادگان و حکومت نظامی بود، به همان اندازه، با الطاف همایونی، بهشت حیوانات جونده و خزنده و مار و مور و عقرب بود! مثلاً یک بار، ماری دو متری داشت از درب چوبی حیاط بالا می‌رفت که سریع خودم را رساندم دم اتاق سلطان. سلطان با دست راست، نی رنگارنگ و مهره دوزی شده و با دست چپ هم، کمر خمره تمپه قلیون را مثل نگار نازنینی محکم گرفته بود و با صدای دلنواز قرقرش غرق در افکار و خیالاتش بود. کمی این پا و آن پا کردم، ولی بالاخره دل را به دریا زدم و گفتم: «بوا: مار مار»؛ و همزمان آماده فرار بودم که «مبادا سر قلیون وا تش سیم بیا»! آخه سلطان محمود معتقد بود بچه را باید به دل عزیز و به چشم «خار کور» داشت! اما بخت با من یار بود که فقط نگاه سردی کرد و گفت: «بوا ولش کن خوش میره پی کارش». 

زودی برگشتم سمت درب. دیدم جناب مار که احتمالا معمار بود، بعد از متر کردن طول و عرض درب، یک نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: «دماغ سوخته می‌خریم» بعد هم خزید توی یکی از سوراخ‌های دیوار سوله تعاونی و رفت. 

آفتاب کم جان و بی رمق زمستان، تازه بالا آمده بود و مه رقیق صبحگاهی، همه جا را پوشانده بود. زیر درخت های «گِز» کنار مسیر مدرسه، زن‌ها و دخترهای ده، گوسفندهایشان را جمع ‌کرده بودند تا تحویل چوپان بدهند. از شدت سرما، هر دو دستم را توی جیب شلوارم کرده و توی این فکر بودم که «شیخ حسن جوری»، چه جوری توی سریال «سربداران»، «قاضی شارع» را قال گذاشته و ناپدید شده بود. 

تقریباً گله را رد کرده بودم و با این که خیلی آدم محتاطی بودم و معمولا حواسم به دور و برم بود، یکهو ناغافل، مثل این که تراکتور بهم خورده باشد، یک متری به هوا بلند شده و دو تا ملق خوردم و نقش زمین شدم! گیج و منگ بودم و پشتم خیلی درد گرفته بود. هنوز قیافه اون «کُوِه» قهوه‌ای همسایمان را یادم است. زود خودم را جمع و جور کردم و قبل از این که کسی متوجه بشود، از جایم بلند شدم. بند کیف خوشگلم پاره شده و همه کتاب‌ها و دفترهایم روی زمین پخش و پلا شده بود. 

به یاد نوشته روی صندوق صدقات افتادم: «صدقه هفتاد نوع بلا را دفع می‌کند.» طفلکی ننه ام هر روز یک تومان صدقه می‌داد؛ احتمالاً این «کُوِه»، بلای هفتاد و یکم بوده! استغفراله! پیغمبر خدا که دروغ نمی‌گوید! به هرحال نمی‌دانم اون کُوِه، شب توی آغل سردش بود، گشنه اش بود یا می‌خواست جلوی اهل و عیالش خودی نشون بدهد، چه کینه ای از من داشت؛ نمی‌دانم؟! هر چه بود تا چند هفته می‌لنگیدم و ناله می‌کردم! البته چند وقت بعد، تاسوعا و عاشورا که شد، نذر حضرت عباس علیه السلام، قربانی اش کردند و کمی از گوشتش را برای ما هم آوردند. چه تلیت آبگوشتی شد! دلم خنک شد و همه دردم یادم رفت!

 

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر