پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»؛
کد خبر: ۱۲۷۶۲۳
شنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۱ - ۱۰:۳۶

فکرشهر- الهام راسخی: بچه که بودم در حیاط خانه مان درخت پرتقال چتری شکلی داشتیم که همیشه زیر آن پلاس بودم. خیال بافی ها، بازی ها، قصه ها و شعر خواندن هایم را همه پای پرتقال می ریختم. بخاطر جمع گریزی ذاتی که داشتم همیشه زیر درخت پرتقال می خزیدم. سایه و سکوتش، آنجا را برایم خانه ای امن و مکانی مقدس کرده بود که می توانستم ساعت ها در افکار و خیالاتم غرق شوم. سبز بود و اگرچه همیشه ساکت و بی حرف بود اما در اطرافش گزندگانی داشت که گاهی به خودش هم رحم نمی کردند. با اینکه پشه ها نیشم می زدند اما بودن در کنار پرتقال برایم اهمیت داشت و آن پشه ها را به پشیزی نمی گرفتم. اینکه مورچه ها چپ و راست به پشت گردن خیس از عرقم می چسبیدند و به طرز بدی گازم می گرفتند برایم مهم نبود چون آنچه اهمیت داشت آرزوهایی بود که در سایه ی پرتقال محقق می شد. از آرزوها و خیالاتم می گفتم  و پرتقال همه ی حرفاهایم را به گوش جان می سپرد و بدون تمسخر با سکوتش آن ها را تایید می کرد.

تقدس پرتقال در ذهنم تا آنجا پیش رفته بود که در خیالم همیشه تصور می کردم که فرشته ها به سراغ پرتقال می آیند برای همین تنه ی خشک و باغچه ی خاکی زیر پایش را رها نمی کردم. آنقدر آنجا می نشستم تا اگر آمدند من را هم خاکسار پرتقال ببینند و آرزوهای من را هم برآورده کنند.

سکوت پرتقال و تنهایی در آنجا، این افکار را آنقدر قوی کرده بود که تابستان که شد تک و تنها کنار پرتقال می خوابیدم که اگر فرشته ها آمدند متوجه آمدنشان بشوم و با آن ها بروم.

 بعد از مدتی یک نصفه شب، ناخودآگاه از خواب بیدار شدم و دیدم نوری زیر درخت پرتقال خاموش و روشن می شود. خوشحال از اینکه فرشته ای هبوط کرده، آرام شاخه ها را کنار زدم و زیر پرتقال رفتم. به نور سفیدی که مدام خاموش و روشن می شد نزدیک شدم تا اینکه یک لحظه دنیا روی سرم خراب شد. 

هیچوقت فکر نمی کردم با دیدن یک حشره کوچک تمام آرزوها و رویاهایم درهم بریزد. در حالی که به حرکت کُند و آهسته کِرم شب تاب نگاه می کردم و نور سفید و خیره کننده ی پشت بدن کِرم را می دیدم سر جایم بر گشتم. سرشکسته، رخت خوابم را جمع کردم و توی اتاق گرم، زیر پنکه سقفی چپیدم. تقدس پرتقال نه تنها از خودش نبود بلکه از نور ضعیف کرمی بود که از خود پرتقال ضعیف تر بود. 

بعد از آن دیگر هرگز سمت پرتقال نرفتم. جوری رویاها و پرتقال در نظرم تیره و تار شد که حتی اثری از آن باقی نماند. انگار خدا یک کرم کوچک را فرستاده بود تا حباب بزرگ دنیای خیالی را که دور خودم درست کرده بودم بترکاند و برود. یک کِرم نرمِ نورانی که نه ناخنی داشت و نه دستی. اما چنان آن دنیا را خراب کرد و من را از زیر سایه ی پرتقال بیرون کشید که برایم مسجل شود که ذهن آدمی تا چه اندازه می تواند منحرف شود و امور زندگی و آرزوهایش را به چیزی-کسی بدهد که حتی خودش هم حیاتش به چرخه ی طبیعت بسته و قدرتش مانند ما محدود است. 

 

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر