پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۲۰۰۰۸۲۳
دوشنبه ۰۸ آبان ۱۴۰۲ - ۱۹:۲۸
فکرشهر

صبح  یکی از روزهای  آبان ماه سال ۱۳۵۶، «رسول پرویزی»، نویسنده و سیاستمدار معروف در حالی که جلوی آینه ایستاده بود و ریشش را می تراشید، تعادلش را از دست داد و بر زمین افتاد.

رسول چند روزی در بیمارستان به حالت اغما بود اما معالجات موثر واقع نشد و در سن ۵۸ سالگی درگذشت.

پرویزی، دو شخصیت جداگانه داشت، یک رسول سیاستمدار و سناتور و معاون نخست وزیر و رییس لژیون خدمتگزاران بشر و رسول دیگر که نویسنده و روزنامه نویس بود یا به گفته خودش نقالی که همیشه داستان های شیرین در چنته داشت و آن ها را به زبان ساده و همه فهم و عامیانه می نوشت.

رسول اول را این زمان بگذار تا وقت دگر؛ اما آشنایی من با رسول دوم:

بچه که بودم کتاب «لولی سرمست» رسول پرویزی را در میان کتاب های پدرم دیده بودم اما چون پدر با خط کج و معوجش در صفحه اول کتاب نوشته بود «این کتاب خواندنی از رسول پرویزی نویسنده بی حیای دشتستانی است» و آن را زیر کتاب های دیگر  قایم کرده بود.

همیشه حریص بودم بخوانمش و بدانم منظور از «نویسنده بی حیا» چیست اما تا روزی که وارد دانشگاه شدم این اتفاق نیفتاد.

در دانشگاه، استاد ادبیات فارسی داشتیم که مردی میانسال و باسواد و ادیب مسلک و تا بخواهی جدی و حاضر جواب بود اما چون می دانست به ادبیات علاقمندم رابطه تقریبا نزدیکی با هم داشتیم. ضمنا این استاد نابینا بود و تا چند سانتیمتری اش را بیشتر نمی دید به طوری که دستش را می گرفتند و به کلاس می آوردند و  بعد از پایان درس هم بر می گرداندند.

استاد  وقتی فهمید شیفته خواندن «لولی سرمست»م قول داد هفته آینده کتاب را برایم بیاورد. اتفاقا هفته آینده که روز سه شنبه ای بود نمی دانم چه شد که غیبت کردم و سرکلاس نرفتم.

سه شنبه هفته بعد، حضور و غیاب که تمام شد، بلند شدم و گفتم: «آقا ببخشید کتابی که قرار بود برای من بیارید چی شد؟»

استاد جواب داد: «هفته قبل آوردم، نبودی، دادمش به خانم فلانی.

خانم فلانی یکی از همکلاسی های زیبا یا بهتر بگویم زیباترین دختر کلاس ما بود. با ناراحتی گفتم: «آقا، چرا کتابی رو که به من قول داده بودی به یکی دیگه دادید؟»

جواب داد: «کتابو تو دستم دید، گفت بده، منم دادمش». بعد مکثی کرد و خیلی جدی ادامه داد: «نکنه انتظار داشتی به دختر به این خوووووشگلی جواب رد بدم چون به تووووو قول داده بودم؟»

استاد عزیز کلمات «خوشگل» و «تو» را حلقی و بسیار غلیظ و ادا  کرد. همه بچه ها زدند زیر خنده. البته بنده چنین توقعی نداشتم اما کلاس که تمام شد خودم را به استاد رساندم و گفتم: «آقا، حالا کتاب بماند اما شما که چشمتان نمی بینه از کجا فهمیدید خانم فلانی ایقد خوشگله؟»

استاد محترم باسواد و نکته سنج در حالی که کیفش را می بست جواب داد: «برو لولی سرمست رسول رو بخون تا بفهمی دیدن بعضی از زیبایی ها، چشمِ سَر نمی خواهد».

من همان سال، قصه رسول و آن فاحشه محترم را که قهرمان داستان لولی سرمست است، خواندم و فهمیدم واقعا حق با استاد است.

به شما هم توصیه می کنم حتما این کتاب را بخوانید. امروز چهل و ششمین سالروز مرگ خالق «شلوارهای وصله دار» و «لولی سرمست» است... .

روحش شاد.

منبع: فکرشهر
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر