از اواخر شهریور پنجاه و نه که صدام با خیالِ واهیِ فتحِ چند روزه ی تهران به ایران حمله کرد، یک لحظه از اخبار جنگ غافل نبودم. اخبار ساعت هفت، هشت، نُه و دو ظهر را مو به مو گوش میدادم. از خبرهای مربوط به سرهنگ قذافی تا احمدشاهمسعود" شیرِ دره ی پنجشیر افغان" تا رفت و آمدهای دکتر ولایتی با "خاویر پرز دکوئیار" دبیر کل سازمان ملل که تلاش زیادی برای کاهش تنش میان ایران و عراق داشت.
آن زمان در پایگاه هوایی بوشهر سکونت داشتیم و پنجرهها را استتار کرده و از ترس شکستن دیوار صوتی توسط هواپیمای دشمن به طور ضربدر چسب زده بودیم. اغلب شبها بلافاصله با شنیدن صدای آژیر خطر چراغها را خاموش کرده و همگی در سکوت فقط به آسمان نگاه میکردیم. هواپیمای عراقی از ترس آتش پدافند ایران، جرات پایین آمدن نداشت و صدای شلیک توپ و ضد هوایی آسمان را پر میکرد که در انتها به فرار دشمن منجر میشد. روزها نیز صدای آژیر خطر توام با صدای جیق دختران مدرسهی شهید مبارکی و نگرانی ما مادران همراه بود. بچه ها با عجله و ترس وارد سنگرهای مدرسه میشدند و در آخر بعد از کشیده شدن آژیر سفید چند نفری از آنها با سر و ابروی شکسته از سنگر بیرون میآمدند.
اوایل مرداد ۶۷ بود. چهار روز بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ که صدام آتشبس را نقض کرد و با این حمله میخواست با تصرف اراضی و اسیرگیری دستِ برتری داشته باشد و به احتمال زیاد سازمان مجاهدین را تا تنگهی پاتاق همراهی کرد که به این طریق آنها را حذف کند. یکسال از رفتن برادرم به سربازی میگذشت. طبق معمول اخبار صبح را گوش می دادم. خبر فقط از جنگ بود. نمی توانستم از تلویزیون دل بکنم. صدایش را تا آخرین درجه بلند کرده و مشغول کارهای روزانهام شدم. صدای مارش نظامی و صدای گوینده تلویزیون که متنی حماسی را همزمان میخواند شنیدم و با عجله به سمت اتاق پذیرایی دویدم. گوینده با صدایی رسا می گفت: «رزمندگان ما در سومار حماسه آفریدند. جنگ تن به تن در سومار ادامه دارد. اوضاع به نفع رزمندگان اسلام است».
اسم «سومار» را که شنیدم احساس کردم چیزی مثل طناب در پشت کمرم پاره شد. همان جا نشستم. محل خدمت برادرم آنجا بود... «جنگ تن به تن ادامه دارد» مثل یک نوار صوتی مرتب در سرم تکرار می شد. نه تلفنی بود که تماس بگیرم و نه وسیلهای داشتم که سریع بروم و خبری بگیرم. اغلب مینیبوسها در اختیار جبهه و رزمندگان بود. یارای رفتن تا تلفن سکهای سر چهارراه را هم نداشتم. باید جلوی بچه ها ظاهر خودم را حفظ میکردم.
خودم هم نفهمیدم چند بار زمین خوردم تا به تلفن رسیدم. بخاطر لرزش دستانم چند بار سکهام روی زمین افتاد. با زحمت توانستم با مادرم ارتباط برقرار کنم. مادر با صدایی غمگین و پر از درد از آنطرف خط جواب سلامم را داد. فقط گفتم: «داداشم». او هم که مثل من میخواست غمش را از فرزندش مخفی کند با صدایی غمگین و لرزان گفت: «به احتمال زیاد اسیر شده».
گوشی از دستم رها شد و بدون خداحافظی نفهمیدم چگونه خود را به خانه رساندم. تنها دلخوشیام این بود که حداقل زنده است. هم بدترین خبر و هم بهترین خبر بود. نفس راحتی کشیدم.
عصر آنروز هرطور بود به برازجان رفتیم. همه جا را غبارالود می دیدم. حیاط خانه پدری را گرد غم پاشیده بودند. چهره ی مادر کسی را می ماند که از سنگینی غم در خلوت خود عقدهی دل گشاده و بعد ظاهر خود را مرتب کرده که کسی متوجه اندوهش نشود و البته که همینطور بود.
خانه شلوغ بود. عدهای میآمدند و عدهای میرفتند. برادرم و شوهرخواهرم، آقای ملکی و شوهرخاله ام، آقای زنگنه به محض شنیدن خبر، به طرف اسلاماباد غرب حرکت کردند. سری قبل هم که تا چند روز خبری از برادرم نبود همین چند نفر رفته و با دست پر برگشته بودند ولی این بار فرق میکرد. بعد از انتظاری سه روزه متاثر از دیدهها و شنیدهها بازگشتند.
ظاهرا پنج ساعت از حملهی مرصاد به فروغ جاودانی ها گذشته بود که به محل حادثه رسیده بودند. تعریف میکردند و قطرات اشک به من مجال دیدن نمیداد. فقط صدایشان را میشنیدم که میگفتند: «جادهی منتهی به اسلام اباد تا چشم کار میکرد پر بود از پشته های پر از کشته و ادوات نظامیِ به جا مانده از مجاهدین و اجساد بدون سر و دست و پا که توسط حیوانات نیمخور شده بودند. غوغایی بپا بود و هرکس بدنبال گمشده خود میگشت. تا حدودی از راه را که رفته بودیم با تذکر رزمندگانی که در رفت و آمد بودند روبرو شدیم که میگفتند جلوتر نروید. خطرناک است. تمام سربازانی که در منطقهی سومار بودند اسیر شدهاند و بهتر است برگردید».
با توجه به حال بد شوهرخواهرم به خاطر دیدن این صحنه ها مجبور به بازگشت میشوند.
علیرغم سخنانی که از گوشه و کنار به گوشم میرسید، یک حس بسیار قوی به زنده بودنش داشتم. یکی از همرزمانش که موقع حمله توانسته بود به سمت کوه فرار کند گفته بود: «خودم غلام را دیدم که از کوه پرت شده».
با خودم میگفتم شاید در آن موقعیت زمانی و مکانی چشم و مغزش به اشتباه افتاده و نه خواستم و نه توانستم حرفش را باور کنم.
فردای آن روز همسر حاج سید باقر راهداری به دیدن مادرم آمد. اول با صدای آرام بخشش مادر را دلداری داد و پس از چند دقیقه به من گفت: «دختر برو چهل تا دونه نخود بیار میخام فال حضرت فاطمه بگیرم که رد خور نداره».
مرحومه بیبیهاجر همسر حاجسیدباقر سیدهای مورد احترام همه بود. چهل تا نخود ریختم توی بشقاب و خودم هم کنارش نشستم. زیر لب زمزمههایی کرد و نخودها را جابجا کرد. لبخندی بر لبانش نقش بست و رو به مادرم کرد و گفت: «نگران نباش ببین جفت شده. پسرت تنها نیست. یک نفر کنارشه که مدام مراقبشه. اینم خواست خداست».
نفس راحتی کشیدم. تا بهحال بیبی حرفی نزده بود که خلافش ثابت بشود.
روزها میگذشت و خبر موثقی نبود. من هم هر چند وقت یکبار به برازجان میآمدم و نظارهگر غصههای پدر و مادر بودم. هروقت مادر غیبش میزد میدانستم کجاست. آهسته پشت در انباریِ ته حیاط می رفتم و بدون این که مرا ببیند نگاهش میکردم. وسایل انباری را جابجا میکرد و جارو میزد. دستی روی موتور پسرش میکشید و زیر لب زمزمه میکرد: «گل سرخ وسفیدُم کی میایی...».او مخفیانه اشک میریخت و من هم...
مردان همسایه در رفتوآمد بودند. این یکی میرفت جبهه، دیگری برمیگشت؛ هر روز گوشهای از شهر مراسم عزاداری برای شهیدی بود. خنده بر لبها خشکیده بود. مراسمهای عروسی بی سروصدا انجام میشد. آخر هر طرف سر میچرخاندی خواهر شهیدی بود. مادر اسیری بود یا پدری که هیچ نشانی از فرزندش نداشت.
خانه ها همه ماتم زده بودند. دخترم را که برای سنجش کلاس اول به بهداشت بردم، در جواب سوال خانم دکتر که پرسیده بود، چه بازیهایی می کنید؟ گفته بود: «با عروسکهامون میریم ارامگاه سر قبر شهدا...».
در میان این همه غم واندوه، نویدِ مبادلهی اسرا بهترین خبر بود. هر روز نام عدهای از آزادگان از طریق رادیو اعلام و تعدادی از اسرا آزاد میشدند و ما از این خانه به آن خانه، برای گرفتن ردی از عزیزمان سرگردان بودیم.
با وجود غمی که بر قلبمان چنگ انداخته بود در مراسم استقبال از آزادگان شرکت میکردیم. تا اینکه نوبت به خواندن اسامی کسانی شد که نام و نشانی از آنها در لیست صلیب سرخ نبود. رادیوی کوچک جلد قهوهای از من جدا نمیشد. آخرین لیست اسامی پخش میشد که صدای رادیو برای چند لحظه قطع شد و آخرین اسم خوانده شد. کلافه بودم. نخواستم تکرارش را بشنوم. نخواستم که امیدم ناامید شود. تنها دلخوشیام همان سه چهار ثانیه قطعی رادیو بود. چادرم را پوشیدم و شروع به قدم زدن در کوچه کردم. مردد بودم برگردم یا نه؟ از ته کوچه صدای لیلا دختر همسایه را شنیدم که صدا زد: «عمه، عمه، اسم داداشت رو از رادیو اعلام کردن».
قلبم از شادی شروع به تاب خوردن در سینهام کرد. یک قدم جلو، یک قدم عقب میرفتم. سردرگم بودم که زهرا خانم، مادر لیلا صدا زد: «اسم برادرت چیه؟ کرم الله؟ اسمشو خوندن».
در درونم شادی غوغا میکرد. بهسرعت به خانه برگشته و چندین بار لیست اسامی را گوش دادم. اسمش را یکی مانده به آخر خواندند. پنج ثانیه امیدی که در دلم زنده بود به حقیقت پیوست.
فردا صبح زود راهی برازجان شدیم. حیاط خانهی پدری مملو از آدم بود. گروهی مشغول آشپزی و گروهی پذیرایی میکردند. معلوم نبود چهکسی صاحبخانه و چه کسی مهمان است. پدر خطاب به دخترانِ همسایه که شادیشان را با دست زدن و خواندنِ ترانه های محلی بروز میدادند گفت: «خوشحالی کنید ولی آهسته که مبادا دل مادر شهید همسایه ترک بردارد».
دختران آهسته و با زبان محلی میخواندند: «دی محمد پسر آورده» و بقیه جواب میدادند: «داریزردش سر آورده».
بالاخره روز موعود فرارسید. همه به استقبالش رفتیم. از در حیاط تا داخل هال، روی دوش مردم دست به دست شد. از دروازه که رد میشد زنان همسایه از دوطرف بالای پشت بام گل و سکه و نقل میپاشیدند. از دور هر چه نگاه کردم آن کسی که انتظارش را داشتم ندیدم. هیکلی نحیف و ضعیف که نای نفس کشیدن نداشت. میخواستم از وسط جمعیت بهطرفش بروم ولی بخاطر شلوغی حیاط، نمیتوانستم. صدایم زدند و گفتند: «غلام رو دیدی؟». گفتم: «نه، راه نیست برم جلو». گفتند: «داره از تو میپرسه. نگرانته. میخواد همه رو ببینه. ترس از دست دادن داره. میخواد مطمئن بشه بعد ازاین همه سختی حالا که برگشته همه زنده و سالمن».
رفتم به طرف در هال. توی اون شلوغی انگار هیچکس جلویم نبود. راهم را باز کردند. رفتم داخل اتاق. بهزور روی پا ایستاده بود. لحظهی به آغوش کشیدنش را هیچوقت فراموش نمیکنم. اولین بار بود که جلوی اینهمه جمعیت باصدای بلند گریه میکردم و آن گریه تمامی نداشت. چه بوی عطری داشت تنش. بویی از بهشت...
*نویسنده