سه‌شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
نیره محمودی راد این داستان بر اساس روایتی از استاد محمد زارع (معلم باز نشسته لارستانی) است.
کد خبر: ۱۰۳۲۶۶
يکشنبه ۰۵ دی ۱۴۰۰ - ۰۲:۰۸

 آن روزها نمی دانستیم دهخدا کیست، ولی نام دبستان مان دهخدا بود. بیشتر از ۵۰ سال گذشته را می گویم. 
کلاس چهارم ابتدایی بودم. آموزگاری داشتیم بنام محمود شیرزادی، جهرمی بود و بسیار دلسوز و مهربان. 
هر کجا هست ، خدا یارش باشد! و اگر نیست خاکش آرامگاه و نورباران باد! 
آقای پرنور که نور به قبرش ببارد ، مدیر مدرسه بود . با چهره ی گندمگون و سبیل های پرپشت ، قامت متوسط و شانه های پهن، کت و شلوار اتو شده و کراوات ، جذبه و ابهتی عجیب داشت.
دبستان دهخدا رو به روی استادیوم ورزشی تختی و نبش خیابان قرار داشت. دیوارهای سنگی اش با دو در بزرگ فلزی در دوسوی کوچه قدعلم کرده بودند.  سالهای درازی از عمرش می گذشت و دانش آموزانی را در دل خود پرورانده بود که اکنون ده ها سال از نبودشان در این دنیای خاکی می گذرد.
راهروهای تو در تو، کلاس ها و دفتر مدرسه را بهم وصل می کردند. کف راهرو و کلاس ها با موزائیک های سیمانی پوشانده شده بود.
در حیاط خاکی که گوشه وسیعی از دبستان را فرا می گرفت، چندین درخت عقرب گردن فرازی می کردند. 
شاخ و برگ هایشان همچون چتری بزرگ، سایه انداز دلنشین مدرسه بودند و سر به شانه های دیوار بلند مدرسه می ساییدند.  شاید هم برای ما کودکان کوتاه قامت و نحیف خود را بزرگ و  پرهیبت می نمایاندند. هرچه بود آبادی مدرسه بودند و در زنگ های استراحت، همه ما را دور خودشان جمع می کردند . ما نیز از خدا خواسته از تنه نیمه زبر و زمختشان بالا می رفتیم. سر به سرشان می گذاشتیم و گاهی روی تنه قطورشان خطوطی به یادگار می نوشتیم. 
آن ها با همه سخاوت و صبوری اشان نیش تیز تیغ های ما را به جان می خریدند و دست نوشته های کودکانه مان را چون جان شیرین در دل نگه می داشتند. 
گوشه دیگر دبستان دهخدا اتاق تخته ای بابای مدرسه بود. مرحوم مَش عبدالحسین محسن زاده! مَش عبدالحسین با چهره ای استخوانی و ابروهای درهم ، جدی و کمی خشن به نظر می رسید اما قلبی رئوف و مهربان داشت. در اتاقک چوبی یا اتاق تخته ای گوشه حیاط  گچ های کلاس را آماده می کرد. گچ هایی که نوشتن الفبا را روی تخته سیاه چوبی کلاس یادمان دادند . آن ها را الک کرده،  با کمی آب خمیر می کرد و خمیرهای نازک را روی پارچه ای خشک می کرد. 
نخستین روزهای خرداد ماه بود و هوا داشت رو به گرمی می رفت. امتحانات پایان سال رو به اتمام بود. همه از پایان یافتن سال تحصیلی و رسیدن تعطیلات تابستانه خوشحال بودیم. 
تغذیه ی آن روزمان، بیسکویت تینا و میوه بود. آن را مَش عبدالحسین زنگ اول بین همه دانش آموزان پخش کرد. نیم ساعت به پایان زنگ اول مانده بود. آقای شیرزادی کلاس را تعطیل کرد و خودش به دفتر مدرسه رفت. گویا با پدر یکی از دانش آموزان قراری داشت.
ما هم زیر سایه درختان و اطراف آبخوری پراکنده شدیم. چند نفر از پسربچه ها به عادت همیشگی از تنه درختان بالا رفتند و مانند کلاغی روی شاخه های تنومند نشستند.
مَش عبدالحسین گچ ها را خمیر کرده بود و داشت روی پارچه ای کنار دیوار مدرسه ، در سایه روشن آفتاب پهن می کرد. 
من هم به تقلید از بقیه پسربچه ها تنه یکی از درختان را گرفتم و خودم را به سختی بالا کشیدم. جثه نحیفم توان بالا رفتن از آن تنه ‌کلفت را نداشت. روی یکی از شاخه ها نشستم. دلم می خواست مثل آن ها روی تنه درخت یادگاری بنویسم و سال بعد با دیدن دستخط خودم که روی پوست درخت درشت تر و پررنگ ترشده ذوق کنم. دلم میخواست بنویسم؛
"یادگاری من ، محمد". داشتم با یک تیغه فلزی نوک تیز، اولین حرف محمد را روی پوسته ضخیم درخت می خراشیدم که سروصدای بچه ها بلند شد...
-- آقای پرنور! آقای پرنور!
با شنیدن نام آقای پرنور،. ترس همه وجودم را گرفت. دستپاچه شده بودم. من که تنه درخت را در مدت ده دقیقه بالا رفته بودم در ۵ ثانیه پایین جهیدم.
با سقوطم از درخت و نزدیک شدن مدیر مدرسه، همه ی بچه ها فرار کردند . آقای پرنور که بچه ها را پراکنده کرده بود نیمه راه آمده را برگشت و من پایین درخت چون مرغی سرکنده، دست و پا می زدم. ساق پایم مانند شاخه نازک درخت عقرب با صدای تَرَق مانندی شکست و درد وحشتناکی به سمت پایم هجوم آورد. مَش عبدالحسین با سر و صورتی سفید شده از گرد گچ، نگران به طرفم دوید. آقای شیرزادی و سایر آموزگاران هم که از پنجره دفتر من را می پاییدند به حیاط آمدند. بچه ها دوباره جمع شدند. سایه بلند آقای پرنور را هم در میان آن جمع روی سرم حس می کردم. روی خاک های کف باغچه افتاده بودم و از درد به خود می پیچیدم . ناله ام شبیه فریاد بود و مدام تکرار می کردم؛
-- پام تَرَق کرد! پام تَرَق کرد!
درد امانم را بریده بود. 
آقای شیرزادی پایم را با دو تکه چوب بست و پارچه ای را دورش پیچید. با هر دو دست، تن نحیفم را از روی خاک ها بلند کرد و روی دستانش گرفت. 
با اجازه آقای پرنور کلاس آن روز من تعطیل شد. آقای شیرزادی در تمام طول خیابان من را روی دستانش نگه داشته بود تا به منزل عمویم برساند. خانه عمویم به دبستان نزدیک بود. آموزگار من را که رساند ، خودش به مدرسه برگشت.
آن روز تلخ ترین و دردناک ترین روز زندگی ام را تجربه کردم. 
بِرادِ صفر طبیب محلی بود که در کوی گالِه زندگی می کرد. پدر و عمویم او را خبر کردند. تا آمدن بِراد و بستن پایم با تخم مرغ و دواهای خانگی و آتل بندی، سخت ترین ساعت ها را سپری کردم. 
نیش نامهربان درخت عقرب ، آن روز ساق پای مرا نشانه گرفت و تعطیلات تابستانی ام با پای شکسته و دلی شکسته تر گذشت.
حسرت آن یادگاری نیمه تمام در لابلای خاطره ی تلخ آن تابستان گم شد.  
هنوز نمی دانم جای آن خطوط کودکانه ام بر تنه  درخت باقی مانده است یا نه!

نظرات بینندگان
هیبت اله بهرام زاده
|
-
|
چهارشنبه ۰۸ دی ۱۴۰۰ - ۱۱:۵۹
سلام به همه خوانندگان فکر شهر نویسنده خانم محمودی راد فضای داستان را بسیار زیبا ساخته و از یکدستی و فریبایی خوبی برخوردار بود .

شیطنت بچه ها و صداقت جناب زارع در بیان ترس از  آقای پرنوری نیز ستودنی بود .چیزی که دامن همه ی نسل ما. را فرا گرفته بود.شیطنت و ترس 

 
ناشناس
|
-
|
سه‌شنبه ۱۴ دی ۱۴۰۰ - ۰۶:۴۸
خیلی زیبا بود لذت بردم. و نکته ای که برام جالب بود اینکه نوشته بود اواخر خرداد تازه هوا رو به گرمی میرفت. الان از ا اواخر اسفند هوا رو به گرمی میره. کاش یه کم به خودمون بیایم که زمین چطور داره گرم و جهنمی میشه
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر