پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر/ گردشگری و صَرا دَرا در استان بوشهر؛
فکرشهر: در ماهنامه ی «فکر شهر»، بخشی از صفحات به بحث گردشگری اختصاص یافته و به قلم یکی از فعالان این بخش، مناطق مختلف استان را در دیدگاه گردشگری، مردم شناسی و میراث فرهنگی به همراه تصاویر، توصیف می نماید...
کد خبر: ۱۳۵۱۲
دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۱:۵۹

فکرشهر: در ماهنامه ی «فکر شهر»، بخشی از صفحات به بحث گردشگری اختصاص یافته و به قلم یکی از فعالان این بخش، مناطق مختلف استان را در دیدگاه گردشگری، مردم شناسی و میراث فرهنگی به همراه تصاویر، توصیف می نماید.

\n\n

به گزارش فکرشهر، در شماره ی سوم این ماهنامه به قلم مجید کمالی پور آمده است:

\n\n

از قبل قرار بود سفری کوتاه از برازجان تا کناره ی خلیج فارس داشته باشیم. همراهان از قبل انتخاب شده بودن ... ساعت حرکت، روز دهم مردادماه، ساعت چهار بعد از ظهر بود. گرما، امروز بیداد می کرد ولی قول داده بودیم؛ نمیشد سفر رو لغو کرد. امروز یکی از روزای گرم و شرجی و نفسگیر مرداد بود. از آن روزا که نفس کم میاری برای پر کردن ریه هات از هوا ... هوا اینقد مرطوبه که حس می کنی به جای دم و بازدم داری آب تنفس می کنی ... صحنه ای مثل صد سال تنهایی مارکز که ماهی ها توی هوا شناور می شن... 

\n\n

دل شیر می خواد تو قلب الاسد ساعت سه و نیم از خونه بزنی  بیرون؛ هر چند ماشینت کولر داشته باشه. دیروز تا بنار سلیمانی رفته بودیم. بعد از بنار سلیمانی، بناری قاید و دشتی اسمال خانی را پشت سر گذاشتیم. به سرعت از چم تنگ و مکابری هم رد شدیم. در مینون، در آن هوای گرم و نفسگیر، باغ زیبایی بود که صاحبش با خوشرویی ما را پذیرفت و زمانی را در سایه سار درختان در هم تنیده اش گذراندیم. صاحب باغ به رطب و خارک مهمانمان کرد. زیبایی باغ، سحر انگیز بود. نمیشد تصور کرد که در آن گرما، چنین باغی وجود داشته باشد. راه، تا کناره خلیج فارس بسی دراز بود و باید راه رفته را به انتها می رساندیم. وداع با جناب نظام زاده صاحب باغ و حرکت.

\n\n

\n\n

تا برسیم روستای مهمدی خیلی روستا را پشت سر گذاشته بودیم. برج های قلعه از جاده خود نمایی می کرد... کمی دور تر ماشین رو نگه داشتم و پیاده شدیم.

\n\n

تا قلعه باید پیاده می رفتیم. پا یاری کرد و راه افتادم ... تا برسیم چند تا عکس از بیرون قلعه گرفتیم. درب چوبی و کوچک قلعه، رو به جنوب باز می شد ... در رو که زدیم، با جوان خوشرویی که داماد خانه بود روبرو شدیم. قلعه از بیرون مخروبه بود و از درون خرابتر!! 

\n\n

گفت شما کی هستین و از کجا اومدین؟ 

\n\n

گفتم این منم . آن سه تا هم همراهانند ... تو روستا گردی هامون رسیدیم به شما. گفت بفرمایید. حواستون باشه بخشی از ساختمان مخروبه است ممکنه فرو بریزه ... زیاد بی احتیاطی نکنید ... 

\n\n

از اسم و رسم صاحب قلعه گفت. نصراله خان حیات داوودی. وقتی بیشتر گفت متوجه شدم پدر بزرگوار مرحوم مهندس حیات داوودی هستند که مدت مدیدی رییس مرکز بهداشت برازجان بودند. خدا رحمتشون کنه ... گفتم از خانواده خان کی اینجا زندگی می کنه؟ گفت خانمش ... بانوی سالخورده ای که با عصا هم مشکل راه میرفت . دوستم برای گرفتن عکس رفت بالا ... خانم خانه با تشر گفت: 
\n« دی !!! وش بگو بیا دومن . یی می رومبه زیر پاش، شر خرمون می کنه » 

\n\n

گفتم: چشم مادر. بهش میگم بیاد پایین. 

\n\n

امون نداد حرفم تمام بشه... 

\n\n

« وش بگو بچه بیو دومن . شر دوروس نکو ...» صداش دیگه تبدیل به جیغ شده بود... 

\n\n

« مِی نه پوی تونوم وو ئی به چه (بچه) بگو بیا دومن »...

\n\n

بنده خدا مرد گنده را بچه می دید.  

\n\n

دوستم را آوردیم پایین و خانم آرام گرفت ... قلعه با مصالح جدید و به سبک قدیم در حال باز سازی بود که بعد از اتمام دیگر ارزش تاریخی ندارد ...کاش میراث فرهنگی اقدامی برای باز سازی اش کرده بود.

\n\n

احتمالا می شد تو قلعه ی خان چیزایی را هم پیدا کرد که نشان از گذشته داشته باشد و شاید هم پر قیمت!! 

\n\n

در یکی از اتاق های مخروبه، صندوقچه ای بود که خیلی دلم می خواست درش را باز کنم ولی شیر زن خان، مرتب هشدار می داد... جالبه بدونید که کوچکی دنیا اینجا هم خودشو نشون داد و توی یکی از اتاق ها عکسی رنگ و رو رفته و غریب دیدم که عکس یکی از دوستان قدیمی ( حاج علی علائی ) بود . چشم زن خان را پاییدم و از اثاثیه های قدیمی به زحمت عکسی گرفتم ولی حسرتش برای همیشه تو دلم می مونه که توش چی بود. (اینو بهش میگن فضولی )...

\n\n

اگه سرهنگ اجازه می داد، می شد خاتون خانه را راضی کرد ولی  مرتب هشدار می داد نمازمون دیر نشه .. گفتم سرهنگ آفتاب هنوز وسط آسمونه نترس نمازت دیر نمیشه . گفت نماز اول وقت . ( بقول ما برازجونیل خر مانه پوی خر رئیسون دز برده و الا مرد حسابی ترا چه به سرهنگ )!!

\n\n

 آفتاب عصر مرداد حالا حالا قصد آبتنی تو دریا را نداشت . میشد راه را ادامه داد . با صاحب خانه خداحافظی کردیم و رو به مغرب به طرف دریا ....  

\n\n

تا ساحل خلیج فارس راهی نمانده بود. 

\n\n

\n\n

مزارع پرورش میگو، غریب و بی کس ... تعدادی کمی فعال بودن؛ شاید کمتر از تعداد انگشتان یک دست ... اینهمه ثروت ملت تو این شوره زار بی حاصل رها شده بود ... فقط برنامه را اجرا کرده بودن، فکر مسائل بعدی و بازار یابی را نکرده بودن .. این تنها نقطه ای نبود که توش پول ملت بر باد رفته بود! تمام استان های ساحلی همین وضع را دارند. 

\n\n

نومید و سر خورده برگشتیم. این بار به جای راه رفته از راه دیگری برگشتیم. روستای کره بند و قلعه سوخته. دم دمای غروب رسیدیم قطعه شهدای کره بند. قبر شهدا با وقار و آرام ایستاده و نظاره گر مسافران سر گشته ی خود بودن . تا  سرخی آفتاب  بره مهمان شهدا بودیم و از خوان نعمتشان بر خوردار. سری هم به روستا ی قلعه سوخته زدیم و در جستجوی قلعه  چشم گرداندیم ولی چیزی نبود  و هنوز اعتراض سرهنگ که نماز دیر شد...

\n\n

 گفتم بهترین جا برای نمازت همین جاست. در کنار مردان خاموش و بی ادعا .. در کنار قبر شهدا .. ولی هنوز آفتاب غروب نکرده بود و کسی صلات مغرب را سر نداده بود .. راه رفته را باید برمی گشتیم .. همیشه باید راهی باشه تا بر گردیم، هیچوقت راهی باز نبود تا بال بزنیم و پر باز کنیم .. یا درجا زدن یا برگشت ...

\n\n

تا رسیدیم برازجان از نماز اول وقت سرهنگ خیلی گذشته بود ... امشب را مدیون سرهنگ شدیم . نمیدونم دفعه بعد همسفرم می شه یا نه؛ من که مسافرم با سرهنگ یا بی سرهنگ... 

\n\n

\n\n

\n\n

\n\n

\n\n

\n\n

 

\n\n

 

\n\n

 

\n

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر