پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر/ گردشگری و صَرا دَرا در استان بوشهر؛
فکرشهر: در ماهنامه ی «فکر شهر» که به زودی سومین شماره اش روی دکه های مطبوعاتی استان قرار می گیرد، بخشی از صفحات به بحث گردشگری اختصاص یافته و به قلم یکی از فعالان این بخش، مناطق مختلف استان...
کد خبر: ۱۵۰۷۲
يکشنبه ۰۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۳۰

فکرشهر: در ماهنامه ی «فکر شهر» که به زودی سومین شماره اش روی دکه های مطبوعاتی استان قرار می گیرد، بخشی از صفحات به بحث گردشگری اختصاص یافته و به قلم یکی از فعالان این بخش، مناطق مختلف استان را در دیدگاه گردشگری، مردم شناسی و میراث فرهنگی به همراه تصاویر، توصیف می نماید.

\n\n

به گزارش فکرشهر، در شماره ی اخیر این ماهنامه، دهرود سفلی و علیا در بخش ارم به قلم مجید کمالی پور توصیف شده است:

\n\n

چند روزی بود که می خواستیم بریم نمایشگاه کتاب تهران اما نشد...

\n\n

می خواستیم بریم یاسوج ولی بازم نصیب قسمت نبود.

\n\n

شب جمعه سهراب گفت بریم دهرود، بخش ارم!!! 

\n\n

صبح از راه اهرم به سمت مقصدمان حرکت کردیم. 

\n\n

بعد از کلمه و خون می رسی به یه دوراهی؛ یک راه تو رو به بوشکان می رسونه و راه دست راستی با گذر از پل دهرود؛ تو رو  به بخش ارم می بره. 

\n\n

بیست و پنج کیلومتری که طی کنی دهرود سفلی را می بینی ولی مقصد ما دهرود علیا و سه چهار کیلومتری دورتر از طاهرآباد بود؛ آبادی جناب قباد هژبری و آقا زاده اشان فرهاد خان. فرهاد منتظرمان بود. تا خوش و بشی کردیم، رسیده بودیم ورودی ساختمان. 

\n\n

بانوی خانه؛ مادر فرهاد کلانتر زنی که حالا گیس های سپیدش با حنا رنگین شده بود از ما استقبال کرد.

\n\n

وقتی وارد هال خونه شدم تگین کوچکی جلوش پهن بود و قنداشکن زردی تو دستاش، تکه تکه از کله قندی که بغل دستش گذاشته بود می شکست و آروم با نوک قنداشکن خرد می کرد. موهای سپیدش که با حنا رنگ شده بود از زیر چارقد سفیدش بیرون زده بود. تگینی که پهن کرده بود تونسته بود جلو پخش و پلا شدن خورده قندها را بگیره ولی تا کمی دورتر تکه های قند رو قالی کله اسبیشون دیده می شد.سلام که کردم سعی کرد از جا بلند بشه ولی نذاشتم . چشماش مثله تیرمایه(تیله) تو چشم خانه می گشت. تیرمایه سبز خوش رنگی که هم دریا و هم صحرای تنگ ارم تو بهار را به یاد می آورد.

\n\n

\n\n

نتونستم رو پام کنارش بشینم. پامو دراز کردم و تکه قندی را که روی قالی افتاده بود تو دهنم گذاشتم. به ترکی به فرهادش گفت بدو چای بیار. فرهاد گفت می ریم تو اتاق. گفتم نه من همینجا می شینم. گفت قلیون می کشی گفتم نه. گفت: برازجونی باشی و قلیون نکشی؟؟ چند تا مرغ و خروس به دنبال هم وارد هال شدن و تند تند قندها را نوک می زدن، دستاشو مدام تکون می داد و کیش کیش می کرد. مرغ ها با هر حرکت دستش از چا می پریدن و باز برمی گشتن. به ترکی به فرهاد گفت قلیان چاق کن. فرهاد رفت و با قلیانی که معلوم بود مدت هاست چاق نشده برگشت. گفتم زحمت نکش ما قلیونی نیستیم .بالش قطوری که دستش بود کنار دیوار گذاشت تا تکیه بزنم .تگین قندشکنیش را جمع کرد و رفت. قدش کوتاه بود و همه چیزش یاد آور مادرم. وقتی برگشت سینی رویی پر از برنج دستش بود. پاهاشو دراز کرد و سرگرم پاک کردن برنج شد. دستاش تو برنجا می گردید و هر بار چیزی را از توی سینی پرت می کرد و مرغ ها به دنبال آن می دویدند. چیزی به فرهاد گفت که متوجه نشدم. فرهاد مرغ ها را به بیرون کیش کرد و لحظه ای بعد صدای مرغ از توی حیاط  درندشت و بی دیوار خانه اشان بلند شد. سهراب چشمکی زد که یعنی ظهر مرغ محلی و برنج چمپا را نوش جان می کنیم.

\n\n

فرهاد با دستای خیس برگشت. منقل کوچکی را کنار دیوار گذاشت و کتری پر از آب داغ را توی قوری که کنار آتش بود ریخت. چند استکان کمر باریک قدیمی با نعلبکی ناصرالدین شاهی و قندونی چینی، محتویات سینی را تشکیل می داد که خاتون خانه کنار منقل گذاشت. هنوز چای توی استکان سرد نشده بود که جناب خان وارد شد به احترام قباد خان از جا بلند شدم. خان به ترکی چیزی از فرهاد پرسید و من تو جواب های فرهاد نام فامیل خودم را شنیدم. خان گفت شما از کمالی های برازجون هستین ؟؟ و وقتی گفتم بله خاطراتی را از زمان قدیم بازگو کرد.

\n\n

کمی که خستگی در کردیم عازم روستای دهرود علیا شدیم که چند کیلومتری دور تر از آبادی قباد هژبری بود.  

\n\n

\n\n

از بافت قدیمی روستا خبری نبود و کوچه ها اسم داشتند و همه هم اسامی فارسی و بزرگان علم و ادب بود. گشتی تو روستا زدیم ولی گرمای هوا و تعطیلی جمعه همه را خانه نشین کرده بود.

\n\n

باید باز هم می رفتیم تا به دهرود سفلی برسیم. روی دیواری نوشته بود به زادگاه استاد منوچهر آتشی خوش آمدید. 

\n\n

خانه منوچهر آتشی را دیدیم. دریغ از آبادی و هر چه بود خرابی بود ... هیچکس به خود زحمت نداده بود خانه استاد را معمور نگاه دارد. 

\n\n

مشرف به خانه منوچهر آتشی تلی ویران بود که هنوز هم نشان از آبادانی در زمان های دور داشت. پادردم عود کرده بود، با این حال رنج بالارفتن را بر خود هموار کردم و از آن طرف سر در آوردم. ماشین شاسی بلند آخرین سیستمی گذشت و راننده با دنده عقب برگشت. جناب قاسمی بود، از مشتریان نمایندگی که می شناختم. گفت امشب عروسی داریم. مهمان ما هستید و گفت که این بنای ویران متعلق به حاج محمد رستمی است.

\n\n

پرسه در دهرود سفلی را تمام کردیم و عازم خانه شدیم. بوی برنج چمپای دست پخت خاتون خانه مشام را می نواخت. جناب قباد خان هم حالا دیگه از سرکشی به کار برداشت گندم فارغ شده بود و منتظرمان بود. 

\n\n

قباد خان از طایفه ششبلوکی و تیره دوقوزلو هستند و برایمان گفت و گفت از گذشته که یه من هاشم گندم 24 راله بود.

\n\n

خستگی راه رفتن توی گرما و ناهار خوشمزه خان و خواب سبک نمیروزی ساعت را به چهار رسانید. بازی دربی تازه شروع شده بود که دست های مهربان خان و خانواده را فشردیم و ماشین سهراب، جاده را به مقصد برازجان شکافت...

\n\n

\n\n

\n\n

\n\n

\n\n

\n\n

 

\n

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر