چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»/ عطر دل انگیز و روح بخش بهار بر پهنه کوهساران سبزپوش دشتستان؛
فکرشهر: داستان هایی از کوه قلعه به گوشم خورده بود و چیزهایی راجع به آن شنیده بودم و به دنبال فرصتی مناسب می گشتم که آن را از همراهانم که هریک از کوهنوردان ماهری بودند، جویا شوم. با این حال دندان به جگر گرفته و از پیاده روی اولیه و گرفتن تنفسی روح بخش غافل نماندم تا...
کد خبر: ۳۲۱۲۷
چهارشنبه ۰۹ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۵:۱۵

فکرشهر ـ ندا شیروانی: دشتستان، سرزمین پرآوازه ی من، با آن طبیعت های بی نظیر و بکرش که همه را به شگفتی وا می دارد، شهرستانی که تابستانش یک رنگ و بهارش رنگی دگر و چشم نواز به خود می گیرد. همه ی این ها بیشتر به دل می نشیند که نگاه خدا پیش از بهار بر دامن این سرزمین گسترانیده می شود و باران رحمتش را پی در پی بر زمین تشنه اش جاری می سازد.

پاییز فرا رسیده بود و هنوز چشم انتظار الطاف الهی بودیم، لیک تحقق نیافتن این امر نمی توانست روح پر شور من و دوستان همراهم را در یک کوهپیمایی دوستانه و خاطره انگیز باز دارد. چیزی که همیشه در ذهنم همچون سرمشق مرور می شود، مرا برای گشودن دریچه ای دیگر از زیبایی های خداوندی به سمت یکی دیگر از آثار باستانی و نامی شهرستان دشتستان به راه انداخت. شوق و ذوقی که برای رفتن به «کوه قلعه» داشتم ساعات خواب شبم را محدود ساخت تا هر چه سریع تر با شوری غیر قابل وصف برای کوهنوردی به انتظار بنشینم. نامش را بارها شنیده بودم، دوستان و اقوام هم هر از گاهی می رفتند و زیاد از آن می گفتند و از طرفی هم می گفتند کار هر کسی نیست که بتواند تا خود قلعه برود!! این وصفیات ضد و نقیض روحم را بیشتر در تکاپو انداخته بود. روزی دیگر از تقویم خداوندی رقم خورد و صبحگاه جمعه به سمت شاهزاده ابراهیم به همراه دوستان راهی شدیم. سوز سرمایی که احساس می شد تا استخوانت نفوذ می کرد، اشک سرما را در چشمانت جاری می ساخت اما ساعت های کوهنوردی که پیش روی بود، دلگرمی عمیقی را به وجود آورده بود که احساس سرما را شیرین می ساخت. به سمت مشرق دشتستان در حرکت بودیم و مسیری که به کوه های گیسکان که دارای قلل متعدی ختم می شد. البته مسیر ما مشخص و راه ما به سوی کوه قلعه بود. جایی که گفته می شود از جمله جنوبی ترین قسمت های رشته کوه زاگرس است. در کنار مسیری که به این تک قله ی عظیم و مرتفع و بسیار زیبا توقف کردیم، کوله ها را به دوش کشیدیم و پیش از حرکت با قلعه ای که از دور چشمان پر وجدمان را سوی خود می کشید، چند عکس یادگاری گرفتیم.

داستان هایی از کوه قلعه به گوشم خورده بود و چیزهایی راجع به آن شنیده بودم و به دنبال فرصتی مناسب می گشتم که آن را از همراهانم که هریک از کوهنوردان ماهری بودند، جویا شوم. با این حال دندان به جگر گرفته و از پیاده روی اولیه و گرفتن تنفسی روح بخش غافل نماندم تا به وقتش جویای ماجرا بشوم. با وجودی که تعدادمان زیاد بود، لنگان لنگان راه وسیع و به نسبت هموار را در پیش گرفته بودیم. دره مانندی که گاهی سنگ های ریز و درشتش پاهایمان را نوازش می داد، شیرینی مسیر را دو چندان ساخته بود. هر چه پیش تر می رفتم گاه گاهی به جستجوی قلعه بودم که آیا باز هم می بینمش؟ انگار از همان ابتدا قصد قایم باشک با مرا کرده بود و نگاهش را از من می دزدید و به پشت کوه ها می رفت. هر چه جلو تر می رفتم، بوی نسیمی که میان کوه ها و دره ها می پیچید، حس تازگی و زندگی ای که با نم نم کوچکی از باران درآمیخته شده بود، تمامی احساسات و حواس پنچگانه ی آدم را بر می انگیخت تا از این طبیعت زیبای خداوندی با تمام وجودت لذت ببری. حسابی شور و شوق کوهنوردی وجودم را فرا گرفته بود، قصد داشتیم در جلوتر و مسیری که می گفتند آنجا دو درخت کنار و نخل وجود دارد، جلوس کنیم و در کنار استراحت، یک صبحانه ی عالی به بدن بزنیم. هر که کوه رفته است می داند که صرف چای دم کرده در دل کوه و خوردن صبحانه، آن هم با اشتهای کاذب، چقدر لذت بخش است. یک ساعتی بیشتر بود که از مسیر پرفراز و نشیب دلچسب کوه قلعه به منطقه ای وسیع رسیدیم. کوه هایی را مشاهده می کردیم که در دور و نزدیک و بعضی از آن ها به فاصله چند صدمتری گویی ما را به محاصره خویش درآورده بود و خانه ای با دیوار چینی مخروبه ی  سنگ و گلی با حوضچه ای کوچک که درست سمت چپ مسیرمان در چند صدمتری با اندکی ارتفاع قرار داشت و سقف اتاقک هایش پوشیده از «پیش مخ» (برگ درخت نخل) بود، متوجه می شدی که همین سالیان اخیر ساخته شده و محلی برای چراگاه دام ها بوده است. آن هایی که ییلاق قشلاق دارند، چنین مکان دنجی را برای دام های خویش فراهم ساخته بودند.

سربالایی و سراشیبی های اندک، کمی انرژی از تن ها گرفته بود و این پهنه ی وسیع که  با دو درخت کنار و نخل هایی که در این میان مشاهده می شد، مکانی دنج را برای تنفسی روح بخش و صرف یک صبحانه ی عالی فراهم ساخته بود. در این میان تنوع رنگی منحصر به فرد سنگ ها و کوه ها جلوه ای دیگر به مسیر بخشیده بود. هر چند از طبیعت زیبای آن و پوشش گیاهی غنی مشهود از جمله:  بادام کوهی، کل خنگ، انجیر، کنار و غیره نمی توان غافل شد و بوته هایی گیاهی که دوستان می گفتند این یکی بابونه و آن یکی آویشن و دیگری مرمرشک یا همان بومادران است و همه نشان از این بود که این منطقه از نظر پوشش گیاهی دارویی نیز غنی می باشد.
هر چند که مدت ها  رنگ و عطر باران در رودهای خشکیده ی مسیر نپیچیده بود و اندک آبی را ماه ها در خود حفظ ساخته بود، با این حال تجسم این که بارش باران این مسیرها را چقدر دیدنی و دل فریب خواهد ساخت، هر شاعری را به سرودن و هر نقاشی را به شگفتی آفرینی وا می داشت.

پس از صرف صبحانه ای دوستانه، بار و بندیل را بربستیم، کوله ها را به دوش کشیدیم و با انرژی مضاعفی که هر یک به دست آورده بودیم با نظاره گری بر مسیر کوه قلعه به راه خود تا مقصد ادامه دادیم. خوش و بش های دوستانه چاشنی بخش مسیر پر پیچ و خم کوه قلعه بود. چندی نگذشته بود که سر بالایی هایی فزون تر آغاز شد، مسیرهایی که باید پا پشت پا می گذاشتی که مبادا با لغزشی سهوی به سمت دره ی سمت چپت هدایت شوی. البته که دره ها نیز در نوبه ی خویش زیبا و دیدنی و از آن بالا مهیب و خطرناک بودند. همین قدم برداشتن های کوتاه و محکم، نشان از انسجام گروهی بود که هیچ یک را تنها نمی گذاشت و پا به پای هم با احتیاط پیش می رفتیم. هیجان و جذابیت مسیر دوچندان شده بود، نفس ها را تند و تیز ساخته بود تا جایی که سعی داشتی آن را  در سینه حبس نمایی. صدای شرشر آب گاهی به گوش می رسید و خوب که دقت می کردی متوجه می شدی در پای مسیری که می روی، آبی آهسته و آرام مسیری را گرفته و برای خود می رود، گویی خسته ی راه است و به جست و جوی آبراهی بزرگ است و زمزمه کنان راه در پیش گرفته و نامهربانی های مسیرش او را آزرده خاطر ساخته است، با این وجود از هر طرف که گذشته چیزی جز سرسبزی و رویش جوانه ی زندگی برجای نگذاشته است. 
غافل از این نمی توانم باشم که کل مسیر کوهنوردی درسی است برای زندگی و سراسر تجربه و حسی غیر قابل وصف که روح آدمی را جلا می بخشد و نفس هایت را تر و تازه می سازد. اگر شوق و ذوقت بیش از من باشد، توجه ات به تنوع رنگی سنگ ها نیز جلب خواهد شد و بیش از آن فسیل هایی را خواهی یافت که طمع جمع آوری و مطالعه درباره آن ها، تو را بیشتر و بیشتر درگیر می سازد و تا به خود آیی می بینی که فرسنگ ها دور شده ای و به قلعه ای نزدیک شده ای که آغاز حس جستجوگرانه ی دیگری است.

از جذابیت دیگری که مسیر کوه قلعه داشت، وجود سربالایی تندی بود که به دوشکل می توانستی به آن بالا راه یابی؛ یکی اینکه با احتیاط صخره نوردی کنی و یا اینکه از راه معمول با تسمه  ای که آویزان ساخته بودند، آن را بگیری و آرام آرام به بالا بروی. این نیز اولین تجربه ی هر فردی خواهد شد  که نخستین بار در این مسیر قدم می نهد. پس از گذشت ساعتی به استراحتگاه دیگری رسیدیم که دوستان می گفتند چندی پیش آن را هموار ساخته اند و زیر این درخت بزرگ کنار را برای استراحت و شب مانی در دل کوه مساعد ساخته اند. واقعا زیبا بود. درست زیر پایت جوی آبی جاری بود و دیواری از جنس شاخ و برگ درخت کنار که سقف آسمانت را نیز به یدک می کشید. ظهر بود؛ تاخیرهایی خاطره انگیز که پیش آمده بود، هنوز ما را به خود قلعه نرسانده بود. بعضی ها خسته از راه، بعضی دیگر گرسنگی بر آن ها چیره گشته بود و بعضی دیگر به دلیل نداشتن آمادگی جسمانی و همینطور کفش مناسب، خود را زیر درخت کنار رها کردند و برای مدتی چشمانشان را بر زیبایی ها بستند تا کمی خستگی از تن های خویش دور سازند. کم تر از ده نفر بودیم که شور و شوق بالا رفتن از قلعه خستگی را از سرمان پرانده بود. خوش و بش های دوستان همراه بر این بود که حیف است آدمی تا اینجا بیاید و به قلعه نرود. من نیز بالطبع در بازدید از قلعه بی تاب و حریص بودم؛ عزم خویش را جزم نمودم و به همراه چندتن از کونوردان ادامه مسیر را به سمت قلعه از سر گرفتیم. اینجا بود که حرف از افسانه ها به میان آمد. سوالات پشت سر هم من، گوینده را پرشور تر ساخته بود تا اینکه هر چه می داند در دایره بریزد و ما نیز جمع کنیم. همین تعاریف جذابیت مسیر را دو چندان ساخته بود. سختی و صعب العبوری مسیر یک طرف، وصفیات بی نظیر افسانه ی مطرح شده و تعاریف و تمجیدات از خود قلعه یک طرف. حال با تمام فرازها به جایی رسیده بودیم که تا قله ی کوه و قلعه فاصله ای نبود، اما همین مسیر کوتاه به اندازه کل کوهنوردی می ارزید و عزمی راسخ می طلبید. من که با تخته سنگی بزرگ و تخت مواجه شده بودم که سراشیبی مهیبی داشت، در یک نگاه خود را کامل باختم. به پرچین های پایین صخره تکیه زدم و گفتم: «من از پس این راه بر نمی آیم که دست کمی از صخره نوردی ندارد. مرگ یکبار و شیون یکبار است. من همین جا می نشینم تا شما بروید و برگردید». همه ی دوستانی که این مسیر را رفته بودند، مشوق من شدند تا مرا به سمت بالا هدایت کنند. به هر ترفندی که می دانستند جلوه های زیبای کوه را بیش از پیش در ذهن خیال پردازم تداعی نمودند و این شد که به قول دوستان نصف عمر خویش را بر باد ندادیم و بسم اله گویان پله پله و یک به یک بر صخره قدم نهادیم و با مساعدت و راهنمایی های به جا و عالی دوستان کوهنورد، این تخته سنگ را بالا رفتیم. مسیر آن قدر برای عده ای از آن ها راحت بود که در چشم بر هم زدنی بر بلندای آن تخته سنگ می دیدمشان؛ از این جهت با کمک ها و راهنمایی هایشان اعتماد به نفس خویش را بالا بردم و فقط و فقط با نگاه به صعود از پس این اضطراب پنهان شده در وجودم برآمدم که همه و همه تبدیل به خاطره ای زیبا و ماندگار و تجربه ای جدید در چگونگی پیمودن راهی جدید گردید. بر بلندی که رسیدم، نفسی تازه نمودم. ترسی تلخ و شیرین که در وجودم رخنه کرده بود با رسیدن به اوج فرو ریخت و طبیعتی گسترده را که به نظاره نشستم، تمامی خستگی طول مسیر را از تنم شست و همچون کودکی سبک بال دوست داشتم لی لی بروم. حال به قله رسیده بودم. به قله ی کوه. به قلعه ای که وصفیاتش را بارها و بارها شنیده بودم. از هر طرف که نگاه میکردی، منظره ی بکر و منحصر به فرد مقابل چشمانت و زیر پایت شگفتی را در سراسر وجودت و با تمام سلول های بدنت بر می انگیخت. وقتی منظره را مشاهده می کردی، با افسانه ای که شنیده بودی حقیقتش را بهتر درک می کردی. انگار واقعیت آن امر دور از انتظار نبود. کوهی که قلبی تپنده در دل خود داشت. وجود چاهی عمیق با دیواره هایی سنگی که آبی شیرین در دل خود داشت از دیگر شگفتی های این قلعه است و همینطور دیوارها و پلکان هایی مارپیچی که عموما در اثر فرسایش و در گذر زمان تخریب شده اند. خالی از لطف نیست که این میان از افسانه ای که آن هنگام شنیدم و با مطالعات محاوره ای اطلاعاتی به دست آوردم را بازگو نمایم. بر اساس شنیده ها و روایات نقل می شود که در زمان های خیلی کهن، امیری با سربازان و نزدیکانش در این محل می زیسته اند که می گویند مرکز حکومت و فرمانروایی به نام «شاه مسغون» (شاه موس خون) بوده است و حاکم این قلعه از وجود دختری زیبا جمال بهره مند بوده است. گفته می شود که شاه مسغون صورت تحریف شده ای از «مس مغان» در گویش محلی مردم است. در تاریخ ایران بعد از اسلام، مس مغان (به معنای موبد بزرگ) کسانی از بزرگان زرتشتی بودند که به کوهستان پناه برده و تا مدت ها مستقل به سر می برده اند. پس از گذشت مدت ها، دشمنی طمع بر تصرف قعله می بندد و مدت ها نمی تواند شاه را شکست بدهد. حاکم قلعه بر دشمن چیره می ماند و دشمن نیز عقب نمی نشیند تا اینکه دختر زیبا روی شاه که می گویند از یک طرف به دلایلی بر پدر خویش کینه گرفته بود، فرصت را مناسب دید که بر پدر خویش خیانت کند و با نفرت در صدد انتقام از پدر خویش برآید  و با فرستادن پیغامی به فرمانده دشمن که «در حوالی قلعه، چاهی است که با تصرف آن چاه آب، بر روی اهالی قلعه بسته خواهد شد و این که چگونه با حفر دالانی در کمرکش کوه می تواند بر چاه آب قلعه دست یابد»؛ شرایط را برای نابودی پدر و همسنگران خویش فراهم می سازد. از این رو از فرمانده دشمن ازدواج با خویش را در ازای این کار شرم آور طلب می کند. مسیر حفر شده ای برای بستن راه چاه بر روی شاه قلعه کاملا مشهود است که ظاهرا ابتدا جایی دیگر را حفر می نمایند و سپس با یافتن راه اصلی، و قطع آب بر روی مدافعین قلعه و بر اثر تصرف آب مورد نیاز قلعه بانان، دیری نپایید که تسلیم شدند.

 دشمن قلعه را متصرف شد و به قتل و عام ساکنین قلعه پرداخت. دخترک که از طرفی از انتقام خویش از پدر راضی بود و از طرفی فکر این را نمی کرد که پدرش به دست مهاجمین کشته شود، از جان خود بیمناک گردید. با این حال به وسوسه افتاد که با ابراز علاقه به فرمانده دشمن مجالی برای رهایی از جان در خطر افتاده ی خویش بیاید؛ اما فرمانده دشمن که خیانت دختر در حق پدر خودش را دید، نه تنها به او روی خوش نشان نداد بلکه به او گفت: «تویی که چنین خیانتی در حق پدر خود روا داشتی، چگونه می توان به من که دشمن تو بوده و قاتل پدر تو هستم وفادار بمانی؟» آنگاه فرمانده سپاه دشمن دستور می دهد تا اسبی سرکش را بیاورند، سپس دختر را با طناب محکم به آن اسب ببندند. اسب از سویی به سوی دیگر به تاختن آغاز نمود. تا اینکه گیسوان بلند دختر در همان حوالی کنده شد و بر زمین افتاد که نام آن منطقه را «گیسکان» نامیدند و بدین جهت کوه های آن محدوده را کوه های گیسکان گفتند. پس از آن در محلی پیش تر بدنش تکه تکه شد و گوشت بدنش ریخت که آن جا را «ارغون» نامیدند. در جای پیشتر خونش فزون تر جاری گشت و بر زمین ریخت که آنجا را روستای «خون» نامیدند. بعد از آن استخوان های او به عبارتی دیگر قلم پای او بر زمین افتاد و آن جا را روستای کلمه «قلمه» نامیدند. در جای دیگری نیز سینه های او بر زمین غلطید و آن جا را «انارستان» نامیدند.

بدون شک  روستاهای خون و انارستان و مانند آن، مبنایی علمی در وجه تسمیه خویش جای داده است. همه ی این تعاریف و وصفیات ذهنت را با تطابق گذشته به حال که پیش رویت است در می آمیزد و به شگفتی وا می دارد. در بالای قلعه دیواره ها و پرچین های بزرگی را مشاهده می کنی که همه مخروبه شده اند، اما بر جای مانده اند و در جایی قدم می گذاری که پیش از تو عده ای که نام و نشانی از آن ها نیست در این مکان می زیسته اند و حال هر چه داشته و نداشته اند را همچون رازی سر به مهر با خود به  گور برده اند.

وقت تنگ آمده بود و مسیر طی شده را باید بازمی گشتیم. پیش از اینکه هوا تاریک شود، باید به استراحتگاهی که سایر دوستان چشم انتظارمان برای صرف نهاری که دیر شده بود، می رسیدیم. در جوار یکدیگر با مرور خاطراتی که گذشت، به صرف نهاری دلپذیر پرداختیم و چندی پس از غروب آفتاب سوار بر نیسان همگی به خانه هایمان برگشتیم؛ خستگی راه چاشنی این کوهنوردی دلنشین و دوستانه بود. حال که رحمت الهی به بار نشسته، کوه قلعه را چشم نواز تر و پر برکت ساخته است. عطر شکوفه های ریز درختان تو را محصور می سازد و همینطور رودخانه های تشنه ای که سیراب شده اند، جلوه ای دیگر به طبیعت بکر کوه قلعه بخشیده است و هوای بسیار مطبوع مسیر کوه قلعه شرایط را برای شب مانی های دوستانه و کسب تجربه های جدید از کوهنوردی را فزون تر ساخته است. مسیری که هر فصلش به لطف خدا یک رنگ است و با توجه به  دو مسیر دیگری که به آن منتهی می شود، جذابیتش دو چندان گشته است. باشد که همیشه سالم و تندرست باشیم و به بهترین شکل از نعمت های خداوندی استفاده و بهره وری نماییم.
 

نظرات بینندگان
ارتش
|
-
|
جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۹ - ۰۵:۱۱
درود بر شما عزیزان
موسی جلیلیان
|
-
|
سه‌شنبه ۰۵ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۲:۱۹
هم اسم اون پادشاه اشتباهه هم نام سه تا از قلل نام برده شده مثلا بهون بلند را بوم بلند گفته شده بهون یعنی چادر چادربلند که به معنای بزرگی آن بوده و تعدد مهمان را جای می داده شاه مسیح خان بوده دوما دخترش نبوده بلکه زنش بوده مطالب بعد ازتحقیقات کامل نگاشته شود 
آرش بهرامی
|
-
|
دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۳:۴۶
لطفاً به فارس نامه ناصری مراجعه کنید اطلاعات کامل دریافت کنید ...
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر