سه‌شنبه ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
گفت و گوی اختصاصی «فکرشهر» با نخستین استاندار هم زمان سه استان پس از انقلاب (بخش دوم)
فکرشهر ـ نرگس محمدزاده فرد: «احمد مدرس زاده»، نخستین استاندار هم زمان سه استان بوشهر، فارس و هرمزگان، پس از انقلاب، اول خردادماه، درگذشت. به گزارش «فکرشهر»، «احمد مدرس زاده» که متولد 7 اسفندماه 1313 برازجان بود، به علت سکته، در بیمارستانی در شیراز درگذشت و پیکر وی، چهارشنبه، 4 خردادماه در دارالرحمه شیراز تشییع شد. «فکرشهر» در ویژه نامه بهاری سال 1398 خود و در ایام عید نوروز ـ اسفندماه 1397 و فروردین ماه 1398 ـ گفت و گویی مفصل با ایشان انجام داده بود با عنوان «سند زنده انقلاب». وی که در سال های زندگی خود، روزهایی را پشت سر گذاشته بود که کم تر کسی تجربه کرده، معتقد بود «آن فیلسوفی که می گوید انقلاب فرزندان خودش را می خورد، اشتباه می کند؛ از نظر من، انقلاب فرزند ناخلفی است که علیه پدرش شمشیر می کشد» و می گفت: «عید ما روزی بود کز ظلم آثاری نباشد». این گفت و گو بدون تغییر و ویرایش، در ادامه می آید، هر چند به دلیل طولانی بودن، در چند بخش در زوهای متوالی منتشر خواهد شد.
کد خبر: ۱۱۴۵۳۸
چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۶

بخش نخست این گفت و گو را اینجا بخوانید

بخش دوم:

فکرشهر: اولین کاری که در قطر کردید، چه بود؟
خب من نه کار داشتم و نه پول. 150 تومان داشتم که 90 تومانش را داده بودم کرایه و 60 تومان پول داشتم. چون با بندر لنگه ای ها آشنا شده بودم، وارد خانه آن ها شدم. آن ها هم رسمشان این بود که همشهریشان که می آید تا روزی که نرفته سر کار، نباید خرج غذا و کرایه خانه بدهد و میهمان است. من هم همراه خودم تخت فنری و کمی وسایل برده بودم ولی دیدم عادت ندارم رایگان بخورم و بخوابم؛ گفتم باید کاری برای خودم پیدا کنم. از میزبانانم آدرس «پست خانه» را پرسیدم و شب نشستم و یک نامه بلند بالا و مفصل برای پدرم نوشتم. برای پدر رحمت خدا رفته ام. نوشتم که کاری که در خور شان من باشد پیدا نکرده ام و همه اینجا کارهای عادی دارند و من خواهش می کنم 200هزار تومان برای من بفرست که می خواهم اینجا تجارت کنم.200 هزار تومان آن موقع از 200 میلیارد الان هم بیشتر بود. نامه را نوشتم و عمدا باز و بدون پاکت روی میز رهایش کردم تا اهالی خانه بخوانند. فردا صبحش هم پاکتی گرفتم و نامه را گذاشتم در آن و رفتم سمت پست خانه و لب دریا که رسیدم، نامه را ریز ریز کردم و انداختم به دریا؛ اما آن ها فهمیدند که من در آینده تاجرم. یکی از آن ها که هنوز هم زنده است و در بندر لنگه است، نامش «حسین استادی» است؛ پیش دایی اش کار می کرد در میدان بار فروشی در قطر. می رفتم پیش او و در قهوه خانه ای که آن جا بود غذا می خوردیم. من هنوز پولم تمام نشده بود. از قهوه خانه چی سوال کردم اگر من بخواهم اینجا غذا بخورم، ماهیانه چقدر می گیرید؟ گفت 60 تومان ولی 15 روزش را باید جلو جلو بدهی. هر چه خواستی می توانی سفارش بدهی. من هم رفتم پیش حسین استادی و گفتم 150 روپیه می توانی به من قرض بدهی؟ ـ آن زمان پول قطر، روپیه بود، کل خلیج فارس روپیه بود، از مسقط تا کویت ـ خلاصه این آقای استادی فوری کشوی میز را باز کرد و 150 روپیه به من داد. من هم بلافاصله رفتم همان قهوه خانه و 60 تومان پول دادم که پول یک ماه را جلو جلو داده باشم و دیگر در خانه غذا نخوردم. 8 ـ 7 روز گذشته بود که رفتم پیش دوست دیگری که پیدا کرده بودم و گفتم فلانی 100 روپیه لازم دارم. آن ها هم که نامه را خوانده بودند و می دانستند که با میلیونر آینده دارند صحبت می کنند، پول را به من داد و من هم بلافاصله 150 روپیه حسین استادی را دادم. در قهوه خانه که می رفتم هم دوستانی پیدا کرده بودم. یکی از آن ها شیرازی بود. گفت شما چکار می کنی؟ گفتم دنبال کار می گردم. گفت می آیی با من کار کنی؟ گفتم بله؛ چه کاری؟ گفت من نجارم، تو بیا معاون من بشو و روزی 10 روپیه برایت می نویسم ولی 4 روپیه اش را خودم برمی دارم و 6 روپیه به تو می دهم؛ گفتم اشکالی ندارد ولی من نجاری بلد نیستم. گفت اشکالی ندارد، تو بیا و فقط وقتی کسی آمد، مشغول کار شو. رفتم و شدم معاون نجار. یادم می آید سه روز که رفتم، برای خودم یک تخته شنا درست کردم. دو ماهی با او کار کردم و بدهکاری ام را دادم و هنوز منتظر بودم که پدرم برایم پول بفرستد تا این که یک روز در روزنامه خواندم شرکتی به نام «کت کمپانی» که در کار ساخت و ساز بود و انگلیسی و عربی با هم شریک بودند، کارگر عادی می خواهد. رفیق شیرازی ام هم گفت که اینجا گرم است و من نمی توانم بمانم و می خواهم برگردم. من هم رفتم آن شرکت که آگهی داده بود؛ آن جا روزی 4 روپیه می دادند و جای خواب و غذا هم بود. من را برای آشپزخانه استخدام کردند و من مشغول کار شدم. 2 ساعت صبح و 2 ساعت بعد از ظهر. من 4 ـ 3 روز رفتم و بعد رفتم در اتاق مدیرعامل. سلام و علیکی کردم و گفتم من اینجا دو ساعت صبح و دو ساعت هم بعد از ظهر کار دارم، خواهش می کنم کار دیگری هم به من بدهید، نه حقوق آن را می خواهم و نه اضافه کار و...؛ فقط بیکار نباشم. گفت برو برای خودت استراحت کن؛ گفتم استراحت برای من معنی نمی دهد و اصلا در قاموس من نیست. گفت می توانی کارگرها را کنترل کنی؟ گفتم بله. خوشش آمد و من را گذاشتند سرکارگر. حقوقم هم از 4 روپیه شد 10 روپیه. بعد مدیرعامل گفت می توانی در دفتر هم ثبت کنی؟ گفتم بله. خلاصه در عرض یک سال شدم معاون مدیرعامل آنجا. همان طور که عرض کردم، من شب کم می خوابم. ساعت 4 نصفه شب بود و من داشتم در محوطه قدم می زدم. دیدم مدیرعامل روبرویم است. گفت پسرم چکار می کنی؟ گفتم دارم می گردم ببینم نگهبان ها خوابند یا بیدار و...؛ موقعی که رفتم حقوق بگیرم، دیدم روزی 12 ساعت برای من اضافه کار بر آن 10 روپیه نوشته شده بود. حسابدار به من گفت کار شما روزی 9 ساعت است و 12 ساعت هم که اضافه کار داری؛ این می شود روزی 21 ساعت. تو سه ساعت می خوابی و می خوری و همه کارهایت را می کنی؟ تا این را گفت، من برگشتم. خیلی ناراحت بودم و رفتم اتاق مدیرعامل. گفتم من از شما گله دارم. خاطرتان هست که گفتم اضافه کاری چیزی نمی خواهم و الان این ماجرا پیش آمده و...؛ عصبانی شد و زنگ زد که حسابدار بیاید. حسابدار آمد، و مدیرعامل به عربی بهش گفت «کفش آقای احمد همه شما را می ارزد؛ برو 500 روپیه بگذار روی حقوقش و بیار»... خلاصه من سه سال آنجا کار کردم و پولی پس انداز کردم چون خرجی هم نداشتم. در کمپی که من بازرسی می کردم، حدود 4 هزار نفر ساکن بودند؛ از همه جا و مهندس و کارگر و همه...؛ یک روز که بازدید رفته بودم، در یکی از اتاق ها دیدم یکی از ساکنین، مریض شده؛ فلسطینی بود. دستور دادم یک پارچ شربت آبلیمو درست کردند و آوردند برایش و بعد رفتم عیادتش و دیدم در اتاقش یک شطرنج هم گذاشته. گفتم بیا بازی کنیم. گفت شطرنج بلدی؟ گفتم بله. بازی کردیم و خوشبختانه با سه حرکت ماتش کردم. خیلی خوشش آمد و گفت انتظار نداشتم که یک ایرانی شطرنج بلد باشد. گفتم من این را در زندان یاد گرفتم. گفت چرا زندان بودی؟ گفتم سیاسی بودم. گفت برادر من هم در اردن زندان سیاسی است. از همان جا با او رفیق شدم. بعد مدتی او استعفا داد و رفت در یک شرکت محلی شد مدیرعامل شرکتی که قطعات یدکی ماشین می فروخت. من هم پس انداز سه سالم را برداشتم و رفتم پیش او گفتم حقوق کارمندی به درد من نمی خورد و من اصلا نمی توانم کارمند باشم. می خواهم از قطر بروم دبی و یک دکان راه بیندازم حتی اگر شده دکان بقالی باشد. گفت چقدر پول داری؟ گفتم 10 هزار روپیه. نگاهی به من کرد و گفت با این پول هیچی نمی توانی انجام دهی. بیا این جا و قطعات یدکی ماشین بفروش. گفتم تو می گویی با 10 هزار روپیه بقالی هم نمی شود راه انداخت، قطعات یدکی ماشین می شود؟ گفت تو چکار داری؟ دکان را بگیر، من به تو می گویم. گفت هر روز می آیم پیشت و یادت می دهم. خدا رحمتش کند. گفت برو دکانت را پیدا کن. رفتم به یک ساختمان نوساز که دکان هایش برای کرایه بود. گفتند این ساختمان برای «شیخ علی» است. شیخ علی، حاکم قطر بود. وکیلش «سعد بن ماجد» را پیدا کردم و 2 دهنه دکان را انتخاب کردم و قرارداد نوشتیم ماهی 300 روپیه برای کرایه. یک دهنه دکان را دکور کردم برای دفتر و یک دهنه هم گذاشتم برای انبار. دکور که تمام شد، من هم پولم تمام شد. میز هم نداشتم. به یکی از رفیق هایم گفتم میز نداری؟ گفت در خانه داریم و میز خانه آن ها را هم گذاشتم برای دفترم. بعد رفتم دفتر دوست فلسطینی ام «سید عیسی»؛ گفتند رفته کویت و سه روز دیگر برمی گردد. این سه روز برایم سه سال گذشت چون دیگر پولم هم تمام شده بود و واقعا گرفتار شده بودم. بعد سه روز رفتم سراغ سید عیسی و آمد و دکان را دید و گفت عصر برای شما جنس می آورم. من یک تابلو بزرگ هم درست کرده بودم و رویش نوسته بودم «ملجا احمد مدرس اتو پارت»؛ زیرش هم نوشته بودم قطعات یدکی ماشین های باری، سواری، دریایی، سبک، سنگین و...؛ نزدیک مغرب، سید عیسی با یک کارگر آمد و ماشین پر جنس را تخلیه کردیم در انبار و در قفسه ها چیدیم. من هم که چیزی از قطعات نمی دانستم. حدود 30 هزار روپیه جنس آورده بود و همه اش روغن ترمز بود. روغن ماشین های اروپایی، امریکایی، روغن 10، 20، 40 و...؛ گفتم قرار بود قطعات یدکی باشد ولی این که روغن است. گفت از فردا هر کس هر چه خواست، فقط یادداشت کن و لیست بگیر و بده به من. یادم می آید روز اول، یک دانه روغن ترمز فروختم 2 روپیه و نیم. 2 روپیه قیمتش بود و نیم روپیه سود ما. سید عیسی آمد و گفت تاجر باشی چکار کردی؟ با ناراحتی گفتم این بوده و این هم لیست قطعاتی که مشتری ها خواسته اند. لیست را گرفت و گذاشت جیبش. برای این که سر پا نایستیم، دو تا کارتون را برای صندلی خودم و دو تا کارتون هم برای صندلی او گذاشته بودم {می خندد}. سید عیسی رفت و فردا صبحش قطعات لیستی که داده بودم را فرستاد. هر روز غروب می آمد و لیست قطعاتی که من می خواستم را می برد و قطعات را می فرستاد. چند روز گذشت و آمد دو هزار روپیه به من داد و گفت فردا صبح بیا دفتر و جلوی صاحب کارم، این پول را بده به من و بگو این فروش هفته گذشته ام است. {می خندد: شد پدر ما و 200 هزار را فرستاد}. همان کاری را که گفته بود کردم. صاحب کارش که این را دید، گفت آقای عیسی، ایشان هر چه جنس خواست به او بدهید؛ سقف ندارد. و به من گفت فکر نکن یک دکان کوچک داری، تمام انبارها و شرکت من در اختیارت است. اینجا پای من محکم شد؛ در همین حال، وکیل شیخ علی که مغازه را به من کرایه داده بود، آمد و گفت من که به این کارها نمی رسم؛ این مغازه ها را تو می توانی کرایه بدهی و پول کرایه ها و اجاره ها هم می آمد به حساب من. همین دو مورد باعث شد که اعتباری هم برای من در بانک ایجاد شود و تجارتم شروع شد.
در همان زمان، با ماشین های کمپرسی، دریا پر می کردند. من دیدم پول که در حسابم هست، یک کمپرسی خریدم و یک راننده هم استخدام کردم و فرستادم برای کار کنار دریا؛ در عرض دو ماه، پول آن ماشین درآمد. یکی شد دو تا و...؛ موقعی که 24 سالم بود، 14 کمپرسی داشتم؛ یک خانه در قطر برای خودم ساختم و کل سرمایه دکان مال خودم شد و دیگر بدهکاری نداشتم. رفیقم هم دیگر نمی آمد پیش من. رفتم پیشش و گفتم عیسی! تو قبلا هر روز می آمدی، بعد شد هفته ای یک بار و حالا ماهی یک بار هم نمی آیی! گفت من تا زمانی که می دانستم نیاز به من داری، می آمدم و الان اگر احساس کنم نیازی به من داری، می آیم. یادم است یک روز عصر بود و نشسته بود، گفتم امروز 250 هزار روپیه قرارداد با دربار بسته ام؛ گفت می دانی مال کجاست؟ مال همان دو روپیه و نیم روز اول است. اولین مغازه ای که در قطر باز می شد مال من بود و آخرین مغازه ای که بسته می شد هم مال من بود. خلاصه... الحمدلله جایم خیلی خوب شد. هم در مردم مشهور شده بودم و هم کسب و کار؛ دوستان زیادی هم پیدا کردم. آنجا به من می گفتند «مختار ایرانی»؛ یعنی اختیار دار همه ایرانی ها، چون هر گرفتاری بود می آمد و من مشکلش را حل می کردم.

فکرشهر: دوستیتان با دوستان بندر لنگه ای را هم حفظ کرده بودید؟
بله. هنوز هم این دوستی ها برقرار است. همین سری هم که از دبی آمدم، اول رفتم بندر لنگه و بعد آمدم اینجا. 

فکرشهر: چند سال قطر بودید؟
 14 سال تمام و با کمال تاسف، بدون این که بدانم، تحت تعقیب بودم و مامور مخفی ها دور و برم بودند؛ پاسپورت قطری داشتم ولی توسط ایران تحت تعقیب بودم.

فکرشهر: چطور از این موضوع مطلع شدید؟ اصلا چطور شما را پیدا کردند؟
جاسوس همه جا هست؛ مگر الان جاسوس نیست؟! آنجا حتی پاتوق سیاسی ها هم پیش من بود. مثلا کسی آمد پیش من و گفت من مصدقی بوده ام؛ بازاری بوده ام و ورشکست کرده ام و حالا آمده ام اینجا و کار می خواهم. گفتم من کاری در شان شما سراغ ندارم ولی اگر رانندگی بلدی، روی کمپرسی می توانی رانندگی کنی؟ گفت بله و مشغول کار شد و 6 ماهی پیش من کار کرد. یک روز عصر که آمد صورتحساب به من بدهد، چند تا ایرانی هم نشسته بودند؛ یک دفعه یکی از آن ها بلند شد و به طرف گفت «جناب سرهنگ شما اینجا چه می کنید؟ من در دزفول سرباز شما بودم، چطور شد آمده اید اینجا؟» طرف گفت «اشتباه می کنید». خلاصه از همان روز که آن آقا از پله ها رفت پایین، دیگر پیدایش نکردیم. یا فرد دیگری که آمده بود و معلم زبان انگلیسی بود و با من هم رفیق شده بود. آمد و گفت آقای مدرس زاده، من نقاش خوبی هستم. دلم می خواهد یادبود برایت تابلو نقاشی بکشم ولی مواد اولیه را باید خودت بخری. گفتم باشه. گفت من صبح ها که کاری ندارم می آیم در دفترت و نقاشی می کشم. مرتب در دفتر من نشسته بود و تابلو نقاشی می کرد. یک تابلویی هم نقاشی کرد که خیلی عالی بود. و خیلی خودش را به من نزدیک کرده بود و گزارش مرا می داد.

فکرشهر: این نقاش چطوری لو رفت؟
بعد از انقلاب فهمیدم که جاسوس بوده؛ پرونده ام را که از ساواک گرفتم فهمیدم.

فکرشهر: در آن مدت، زندگی شخصیتان را سروسامان ندادید؟
می رسیم به اینجا هم. سال 43 با پاسپورت عربی آمدم ایران و وارد شیراز شدم. نمی خواستم کسی من را یشناسد و فارسی هم صحبت نمی کردم. به مترجم گفتم می خواهم بروم هتل زند. دو تا از دوستان عربم هم همراهم بودند؛ از در فرودگاه آمدیم بیرون و یکی از کسانی که ماشین داشتند ما را برد به هتلی به نام «هتل زیبا» که نرسیده به خیابان لطفعلی خان زند بود. وسایل را که پیاده کردیم، دیدیم یکی از چمدان ها نیست؛ راننده گفت مطمئنا چیزی نیفتاده، چون از فرودگاه که خارج شدیم یک ماشین ساواک دنبالمان بود و اگر چیزی می افتاد می فهمیدیم؛ چون آن ها مسافرهای خارجی را دنبال می کنند که کسی کلاه سرشان نگذارد و...؛ برگشتیم فرودگاه و دیدیم که بله، چمدان دست نخورده در گمرک است ولی من از همان جا فهمیدم که تحت تعقیب هستم. فردایش آمدم و نرسیده به قصردشت، خانه ای کرایه کردم، دربست، ماهی دوهزار تومان. خانمی آنجا صاحب خانه بود؛ گفت خانه ما بزرگ است و آیا اجازه دارم من جایی نروم و در یکی از اتاق ها باشم؟ گفتم بله. دو هزار تومان کرایه را پیش پیش دادم و 500 تومان هم دادم و گفتم پس شما برای ما میوه و شیرینی بخرید که در خانه داشته باشیم. در خانه ساکن شدیم. 4 ـ 3 روز گذشت. یک روز بعد از نمازش به من گفت «مادر تو چکاره ای؟» گفتم تاجرم. گفت تو جوانی، مثل فرزند من می مانی، همراه من بیا در اتاق خوابت ولی حرف نزن و هر کاری کردم سوال نپرس. رفتیم. نشست روی زمین و سرش را برد زیر تخت و به من اشاره کرد. من هم سرم را بردم زیر تخت و دیدم ضبط صوت آنجا کار گذاشته اند. آمدیم بیرون. گفت یک نفر آمده اینجا و یکی هم بیرون بود و به من هزار تومان پول داده اند و گفتند هر که می آید و می رود، اسمشان را داشته باش و هر وفت تو نیستی، این ها می آیند این نوار را عوض می کنند و می روند. گفتن این مساله واقعا به داد من رسید؛ وقتی می آمدیم خانه عمدا می رفتیم در اتاق من و با دوستانم می نشستیم و حرف های الکی و مزخرف می زدیم. گذشت تا یک روز که داشتم در خیابان می رفتم، یکی مرا صدا زد و سلام کرد و گفت من همکلاسی ات بوده ام و اسمم «عدالت» است. نشناختم؛ گفت «من اکبر حاج رضا هستم». صورتش را بوسیدم و گفتم خواهشی از تو دارم، تو مرا ندیده ای و نمی شناسی. 

فکرشهر: خانواده اتان هم نمی دانستند که آمده اید ایران؟
نه. هیچ کس نمی دانست. خواهرم که همان مادر دکتر جعفری باشد، شیراز بود، این همکلاسی قدیمی، آدرسش را به من داد ولی گفتم به آن ها نگو که من اینجا هستم؛ این زن، 14 سال است که مرا ندیده و او هم گفت باشه. شب که شد، احساساتی شدم؛ هنوز هم احساس بر عقل من غلبه می کند؛ گفتم بروم خواهرم را ببینم. صبح، بر اساس آدرسی که «عدالت» داده بود، رفتم؛ در زدم؛ «نرگس»، دختر خواهرم که می شود خواهر آقای جعفری، آمد در را باز کرد. تا مرا دید، گفت «دِی (مادر)... دِی... احمد». من رفتم داخل و در را بستم. نمی دانم خواهرم چطوری از پله ها آمد پایین. دور من دور می زد و می چرخید و گریه می کرد. ـ الان هم که آن لحظات یادم می آید، گریه ام می گیرد ـ نشستم و گفتم خواهشا به کسی نگویید که من آمده ام ایران چون من مخفیانه آمده ام و می خواهم مخفیانه هم برگردم. گفتند چشم. نشسته بودیم که آقای سید محمدصادق جعفری آمد؛ پدر دکتر جعفری. خلاصه ایشان هم فهمید که من ایرانم. آن زمان آقای سید محمدمهدی جعفری زندان بود. من از شیراز رفتم تهران ملاقاتش. ایشان متولد 1318 است و سال 43 که سران نهضت آزادی را گرفته بودند، همگی زندان بودند. آن زمان ملاقات زندانی این طوری نبود که فقط اقوام درجه یک بتوانند بروند؛ من به اتفاق آقای مرتضی اعتصامی رفتیم زندان. من با نام «حاج محمدباقر» نامم را ثبت کردم. آقای جعفری که آمد پشت میله زندان، آقای حاج محمدباقر معرفی شد. آقای اعتصامی با زبان بی زبانی به آقای جعفری گفت این آقا را تا حالا دیده ای؟ ایشان هم گفت نه؛ حق هم داشت، 14 سال بود مرا ندیده بود. وقتی متوجه شد، خیلی خوشحال شد و... الان که یادش می افتم خیلی ناراحت می شوم. با خودم می گویم چرا من طوری رفتار کردم که خانواده ام اطلاع نداشته باشند من کجا هستم؛ آن ها حتی فکر می کردند من مرده ام. اما ساواک دنبالم بود و 8 دهنه مغازه مرا در قطر آتش زدند که من برگردم ایران. 
در همان مدتی که ایران بودم، خواهرم گریه می کرد و به اجبار می خواست که من زن بگیرم؛ می خواست دست مرا گیر کند که من باز برگردم. پیش خودم گفتم خب کاری ندارد؛ من نامزد می کنم و می روم و دیگر برنمی گردم؛ نمی خواهم عقد کنم. قبول کردم. همین همسرم را برایم کاندیدا کردند. دختر پسر خاله ام بود؛ دختر آقای جعفری. ایشان را نامزد کردم و رفتم که بروم قطر. در فرودگاه که بودم و می خواستم هواپیما را سوار شوم، یکی آمد بغل دستم ایستاد و گفت «آقای مدرس زاده، این ایران، همان ایرانی نیست که شما ازش رفتید؛ ببین چقدر عوض شده»؛ این را که به فارسی گفت، من خودم را باختم؛ به دوستم که همراهم بود به عربی گفتم برویم قهوه بخوریم؛ می خواستم از دست آن فرد نجات پیدا کنم. نشستیم به قهوه خوردن ولی قبلم به شدت می زد. تا بالاخره سوار هواپیما شدم و هواپیما که از زمین کنده شد، کمی راحت شدم. بعد از آن بود که جاسوس ها را فرستادند؛ همان جاسوس هایی که قبلا گفتم.

فکرشهر: پس 10 سال شما را گم کرده بودند؟
بله ولی دوباره پیدا کردند. بعد از آن زندگی من تقریبا کنترل می شد. یکی از دوستان خیلی صمیمی من که در بندر لنگه با من بود هم جزو ساواک بود؛ می آمد و می رفت و من اطلاع نداشتم. او حتی آمار اسلحه های مرا هم داشت و گزارش هم داده بود به ساواک.

فکرشهر: مگر در قطر که بودید هم فعالیت سیاسی داشتید؟
بله... خیلی زیاد. با تمام مبارزین خارج از کشور ارتباط داشتم؛ البته با اسم های مستعاری مثل گرشاسب و امثالهم که در پرونده ام در ساواک هست. در آن پرونده، 11 نام مستعار برای من ثبت شده که البته خودم آن اسامی یادم نبود. بعد از آن مشکلاتم زیاد شد و 8 دهنه مغازه ام را آتش زدند؛ صبح که آمدم در خیابان دیدم که شلوغ است و دیدم مغازه های خودم شب در آتش سوخته است. رییس حسابداری ام آمد مرا بغل کرد و گریه کرد، گفتم چرا گریه می کنی؟ گفت همه چیز از بین رفته... گفتم نگران نباش. کی این ها را ساخته؟ من ساخته ام و من هم که هستم؛ دوباره می سازم. آمدم چند مغازه دیگر گرفتم. رییس بانک بریتانیایی «الشرق الاوسط» تلفن کرد که بیا هم را ببینیم. رفتم و ایشان گفت سقف کریدیت شما نامحدود است و هر قدر بخواهی در اختیارت است. گفتم تا الان چقدر از شما گرفته ام؟ گفت هیچی؛ گفتم خب مطمئن باشید باز هم نمی گیرم و نگرفتم. آمدم و با 80 اتاق بازرگانی دنیا مکاتبه کردم و شرکتم را معرفی کردم و گفتم همکاری تجاری کنیم. باور کنید در عرض 3 ماه به اندازه ای برای ما جنس آمد که آن چه از دست داده بودیم، زنده شد. اما دیگر امنیت نداشتیم تا جایی که احتمال دادم نقشه قتل من هم به میان آمده باشد.

فکرشهر: نامزدتان را چه کردید؟ فرمودید می خواهید بروید قطر و برنگردید ایران.
بله ولی باز هم عاطفه بر عقلم غلبه کرد. سه سال بعد از نامزدی برگشتم ایران و ازدواج کردم. آن زمان دیگر به طور کامل لو رفته بودم. به نامزدم گفتم در صورتی حاضرم با تو ازدواج کنم که از همین الان اتمام حجت کرده باشم. ممکن است در اولین شب زفاف، من را دستگیر کنند یا شما حامله باشی و من را اعدام کنند. تو می توانی یتیم بزرگ کنی؟ اگر بله که عقد می کنیم. قبول کرد و ازدواج کردیم. سال 1346 بود و بعد از ازدواج من را گرفتند و بردند زندان. آن روزها آقای جعفری تازه از زندان آزاد شده بود. من رفتم تهران در هتل و زنگ زدم به ایشان که ساعت 4 بیا ببینمت. نیم ساعت از تلفنم نگذشته بود که در اتاقم را زدند. دو تا جوان گردن کلفت آمدند و من را با وسایلم بردند. در مسیر پرسیدم شما نگفتید کی هستید و مرا کجا می برید؛ البته من شنیده ام که در ایران غیر از ساواک کسی مزاحم مردم نمی شود. شما مامورید و معذور و باید مرا ببرید جایی تحویل بدهید؛ دیدم با بی سیم تماس گرفت و گفت «طرف خیلی هم وارد است». مرا بردند قزل قلعه تحویل دادند. آن جا استواری بود به نام «ساقی» که رییس زندان قصر بود. من را تحویل گرفت؛ گفتم دمپایی می خواهم؛ گفتند پول بده برایت بخریم. پول دادم و برایم دمپایی و میوه و این جور چیزها خریدند و اتاقی هم در اختیار من قرار دادند ولی نه تفتیش کردند و نه هیچی... به حیاط زندان قزل قلعه که وارد شدم و کمی قدم زدم، یک نفر آمدم پیش من و گفت «هان مجرم! چه کار کرده ای؟» از این حرفش بدم آمد؛ گفتم من مجرم نیستم. گفت «نمی شود؛ هر کس می آید اینجا مجرم است؛ اینجا یک گربه هم بود الان سه روز است که نیستش، دوره مجرمیتش تمام شده». گفتم من جرمی از خودم سراغ ندارم، از قطر آمده ام و آن ها مرا گرفته اند و آورده اند اینجا. گفت در قطر مردم نظرشان به خمینی چیست؟ گفتم کسی خمینی را نمی شناسد ولی به نظر من اگر آخوند خوبی باشد که مبارزه می کند، خمینی آدم خوبی است. گفت دیگر این را نگو. گفتم چرا؟ گفت بین این زندانی ها جاسوس هست و تو دیگر چیزی در این باره نگو. اسم من «حسینعلی منتظری» است و من را هم به خاطر خمینی گرفته اند؛ تو مواظب باش؛ و دوستی من با ایشان شروع شد... چند روزی آنجا بودم تا ساعت دو نصف شبی که مرا احضار کردند. رفتم دفتر رییس زندان. دو نفر جوان نشسته بودند؛ رییس زندان را فرستادند بیرون و بازجویی شروع شد. اسمت؟ چرا این شعار را انتخاب کرده ای؟ چرا کتاب خاطرات ملکه ثریا را می خوانی؟ نظرت راجع به شاه و خمینی؟ و...؛ گفتم چرا سوالاتی می پرسید که به من ربطی ندارد؟ از من درباره ایران بپرسید تا به عنوان شخصی که خارج از کشور است، نظرم را بگویم. گفتند نظرت راجع به اصلاحات ارضی چیست؟ من هم گفتم، واقعا سوال خوبی پرسیدید. قبل از اصلاحات ارضی شما گندم صادر می کردید، بعد از اصلاحات ارضی دارید گندم وارد می کنید. قبل از اصلاحات ارضی، زمین در اختیار فلان خان بود و کشاورزان روی آن کار می کردند و گندم بازدهی داشت اما زمین را قطعه قطعه کرده اید و مال یک نفر را به صد نفر داده اید. این صد نفر نه سرمایه دار هستند و نه بذر و تراکتور و امکانات کشت دارند؛ زمین ها مانده و کشاورزان تبدیل شده اند به کسانی که بیایند به شهر و سیگار بفروشند. کشاورز تبدیل شده به سربار جامعه و شما گندم وارد می کنید. طبق نوشته های روزنامه های کیهان و اطلاعات، از موقعی که اصلاحات ارضی شد، 10 میلیون دهاتی پناه آورده اند به شهر؛ پس اگر این اصلاحات درست بود، شهری ها می رفتند به دهات ها؛ پس کار غلطی بوده. خلاصه هر چه پرسیدند و پاتک زدند، من هم یک پاتکی به آن ها زدم. ساعت 5 شد و خواستند بروند؛ یکی از آن ها گفت آقای مدرس زاده، نفهمیدیم شما ما را بازجویی کردید یا ما شما را؟! آمدم بروم در اتاقم که دیدم آقای منتظری دارد وضو می گیرد؛ گفت «هان! زنده برگشتی؟» {می خندد}.

فکرشهر: چه مدت زندان بودید؟
7 ماه مرا نگه داشتند و دیدند من مهره سوخته هستم و دیگر به درد نمی خورم. پاسپورت عربی ام را گرفتند و پاسپورت ایرانی به من دادند و من هم با همسرم برگشتم قطر.

فکرشهر: در آن مدت، تجارتتان را چه کردید؟
اتفاقا در زندان که بودم، یکی از من سوال کرد کسی که تجارتت را به او سپرده ای، آدم خوب و زرنگی است؟ گفتم آدم خوبی است ولی زرنگ نیست؛ اگر زرنگ بود باید بعد برگشتن من، دارایی ام دو برابر شده باشد. بعد که برگشتم دیدم همین بوده که گفتم. طرف جنس می فروخت و حتی حقوق خودش را هم بر نمیداشت ولی انبار را حتی نگاه هم نکرده بود و خیلی ضرر کرده بودم. خلاصه دوباره از نو شروع کردم و جنس های انبار را فروختم و جبران شد.

فکرشهر: کی دوباره برگشتید ایران؟
فشار ساواک که زیاد شد، احساس خطر می کردم. دو تا از فرزندانم در قطر متولد شدند؛ پسرانم روزبه و سیامک. خانمم و بچه ها را فرستادم ایران؛ سال 1350 بود. خودم هم بلیط گرفتم که بروم فرانسه ولی به جای آن مخفیانه رفتم دبی و از آن جا هم مخفیانه آمدم ایران.

فکرشهر: تجارتتان همچنان برقرار بود؟
نه. خیلی چیزها را ترک کردم. جانم مهم تر بود. هیچ کس نمی دانست که من آمده ام ایران. دو نفر آمده بودند در خانه خواهرم و سراغم را گرفته بودند؛ ایشان هم زرنگ بود و گفته بود «خدا جونشو بگیره، من نمی دونم کجاست». برده بودنش شهربانی بازجویی و حتی بوشهر، ساواک از او بازجویی کرده بود ولی گفته بود من خبر ندارم کجاست. من هم تهران بودم و زیرزمینی داشتم کار می کردم و کسی هم من را پیدا نمی کرد. دخترم زهرا سال 54 به دنیا آمده بود؛ موقعی که به حرف آمده بود، یک شب خانمم با من تماس تلفنی داشت، گوشی را دادند به زهرا؛ زهرا که پشت تلفن گفت «بابا... بابا...» اشک از چشمانم سرازیر شد. گفتم خدایا من در تهران، بچه هایم در تهران و نتوانم ببینمشان؟ باز احساساتم غالب شد؛ نصف شب مخفیانه از روی دیوار رفتم خانه امان و خانم و بچه ها را بیدار کردم و گذاشتم در ماشین و رفتم.

فکرشهر: کجا رفتید با سه بچه و همسرتان؟
رفتم بین چالوس و تنکابن. 15 روز پیش من بودند و در باغی از آن ها نگهداری کردم و بعد یواشکی آن ها را برگرداندم. همین باعث شد که از طرف دوستانم محاکمه شوم که «مگر تو مربوط به 4 نفری؟ تو اگر کشته می شدی، چه می شد؟ تو حق نداری؟ نمی توانستی دچار احساسات نشوی و با 4 تا آدم عاقل مشورت کنی؟ و...»

فکرشهر: چند فرزند دارید؟
سه پسر و یک دختر. روزبه متولد سال 1347 در قطر و لیسانس حقوق، سیامک متولد سال 1348 و لیسانس حسابداری بازرگانی، امیرعباس متولد سال 1361 و لیسانس مدیریت بازرگانی و دخترم زهرا متولد 1354 و لیسانس زمین شناسی. 4 نوه هم دارم.

فکرشهر: با کدام حزب فعالیت می کردید؟
{می خندد} با حزب فداییان میهن. در واقع با حزب خاصی نبود. دوستانی دور هم جمع شده بودیم و فعالیت می کردیم.

فکرشهر: جناب مدرس زاده، اصلا انگیزه شما برای فعالیت سیاسی چه بود؟
انگیزه ام این بود که اوضاع ایران را به زمانی تبدیل کنیم که واقعا ایران، ایران شود. 

فکرشهر: پس دنبال اصلاحات بودید؟
بله. در خرداد 57، آقای جعفری، خانمی را به من معرفی کرد که دانشجو و از فرانسه آمده بود و ما در آن زمان کلاس هایی مخفیانه برگزار می کردیم با بحث های آزاد. آن دختر خانم از من پرسید به نظر شما در ایران چه زمانی انقلاب می شود؟ به او گفتم اگر یک نسل بعد از ما ان شااله انقلاب پیروز شود، خیلی خوب است. گفت عین این سوال را از یکی از اساتیدم در فرانسه پرسیده ام و او هم نظر شما را داشت.

فکرشهر: چرا این طور فکر می کردید؟
گفتم ما نهالی کاشته ایم و دارد بارور می شود و بعدا از ثمرش استفاده می کنیم ولی همین کسی که از اول در مبارزه بوده تا آن موقع، نظرش این بود که یک نسل بعد از ما، انقلاب پیروز می شود؛ ولی 6 ماه بعد انقلاب پیروز می شود. 

فکرشهر: این قضیه را چطوری توضیح می دهید؟
حماقت درجه یک شاه. شاه خیلی احمق بود؛ اگر احمق نبود با ملّیون می ساخت و اگر شعور داشت، شرایط دکتر امینی را برای نخست وزیری قبول می کرد. حماقت شاه، روند را سرعت بخشید.

فکرشهر: شرایط دکتر امینی؟
«کارتر» به ایران آمد و مهمان شاه بود، به شاه گفت باید فضای باز سیاسی بدهید. او هم چون امریکایی ها آورده بودنش و باید هر چه می گفتند، می گفت چشم؛ قبول کرد و فرستاد دنبال «علی امینی». گفت بیا نخست وزیر شو؛ امینی گفت من یک بار آمده ام و نخست وزیری هم دیده ام ولی اگر شرایط مرا بپذیری، قبول می کنم. شرایطش این بود: 1. مطبوعات آزاد. 2. زندانیان سیاسی آزاد. 3. کسانی که در خانه تیمی کشته شده اند، به نام شهدای ملی اعلام شوند. 4. کابینه هویدا را می گیریم و محاکمه فرمالیته می کنیم و ملت هم خوشحال می شود. 5. شما شاه و من نخست وزیر. ولی شاه زیر بار نرفت. آمد و آموزگار را نخست وزیر کرد. آموزگار واقعا دانشمند خوب و برجسته ای بود اما به درد نخست وزیری نمی خورد. نخست وزیری و مملکت داری، سیاست می خواهد، کار ساده ای نیست. آموزگار، هویدا را گذاشت وزیر دربار و خودش هم شد نخست وزیر. هویدا هم دلش می خواست نشان دهد که خودش حکومت می کرده و آموزگار دید، نمی شود و نتوانست مقاومت کند و استعفا کرد. شریف امامی که آمد خودش را دیندار نشان داد؛ اولین کاری که کرد تاریخ را عوض کرد، ساعت را عوض کرد؛ مثل الان که ما ساعت را تغییر می دهیم اول بهار، آن زمان هم بود که متوقف شده بود و آمد و ساعت ها را دوباره تغییر داد؛ از آقای خمینی تعریف کرد و...؛ زمینه باید جور باشد تا به جایی برسی که می خواهی. 17 شهریور در زمان شریف امامی رخ داد. اولین راهپیمایی که سال 56 انجام شد، من یکی از موثرین آن بودم. چون ما روز عید فطر در قیطریه تهران نماز برگزار کردیم. آقای دکتر مفتح پیشنماز بودند. از آن جا اولین راهپیمایی شروع شد. صبح که نماز تمام شد، شیری که به مردم دادند بخورند را «جواد رفیق دوست» ـ برادر محسن رفیق دوست؛ هیچ وقت دو تا برادر مثل هم نمی شوند ـ داد چون گاوداری داشت و زبان را هم من خریده بودم که مردم بخورند. می خواهم بگویم که زیربنای این انقلاب از کجا آمد. 

فکرشهر: اولین ملاقات شما با امام کی و کجا بود و چه کسی واسطه دیدارتان شد؟
سال 47 ـ 1346 بود در نجف. به واسطه «یاسر عرفات» ایشان را ملاقات کردم. 

ادامه دارد...

نظرات بینندگان
علی دهقان
|
-
|
پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۸:۳۹
لسیارعالی وشیرین وپرمحتوا بود اصلا فکرش را نمیکردم که چنین انسان بزرگی وبا انگیزه وبا تاثیرفروان اهل برازجان بوده ودر پیروزی انقلاب نقش فعالی داشته.. اقای مدرس زاده  روحت شاد... بزرگی وانسانیت هم لیاقت میخوادهم علم وهم شجاعت... وقتی نام شجاعت به میان میاد ناخوداگاه چاپلوسی ضربه فنی میشود وشجاعت مدال افتخاررا به گردن میاویزد... درود برانسانهای بزرگ ونترس... خدابیامرزد مرحوم استاندار مدرس زاده را... روحش قرین رحمت رضوان باد..  شروه خوان دشتستانی علی دهقان
علی دهقانی..
|
-
|
پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۸:۴۶
یادم رفت... انسانهای بزرگ نمیمرند نام همه هم نمیماند... باید کربلایی کرم کوهستانی واستاد فرج الله کمالی واستاد مدرس زاده باشی تا نامت بماند.، سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز... مرده انست که نامش به نکوهی نبرند.. هرچه نگاه به اسناد قدیمی میکنم.. یا کربلایی کرم کوهستانی کاتب ان است یا مرحوم استاد حسین بنازاده. روحشان شاد ویادشان گرامیباد
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر