پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
 نیره محمودی راد 
کد خبر: ۱۱۸۰۷۹
چهارشنبه ۲۹ تير ۱۴۰۱ - ۰۱:۴۸

دبستان ابن سینا نبش کوچه و همجوار با «پیر فاش» بود. پیر فاش به گفته قدیمی ها بنای یادبود پیر زاهدی بود. درباره این پیر حکایت هایی نقل می کردند که من در آن سن کم چیزی از آن ها درک نمی کردم.

آن زمان «پیر فاش» در آهنی سبز رنگ کوچکی داشت با نرده هایی که قسمت بالای در را می پوشاند. از پشت نرده ها می شد اتاقک کوچک پیر را دید البته ما قد و قامتمان به نرده ها نمی رسید. رنگ در به کهنگی می زد. تکه پارچه های رنگین که از سر حاجت به میله های کوتاه در گره خورده بودند و با وزش هر نسیم تکان می خوردند، یا شمع های نیم سوخته ای که هر کدامشان رازی در دل پنهان داشتند و از دلِ سوخته ای حکایت می کردند، در ذهن کودکانه من دهها پرسش می ساختند.

هیچ وقت ندیده بودم در بنا گشوده باشد و کسی از آن آمد و رفت کند. اتاق کوچک پیر به دیوار بیرونی دبستان ابن سینا چسبیده بود و آن دو برکه ای قدیمی را در میان گرفته بودند. برکه با گنبد گِلی و نمایی منحصر به فرد بخشی از کوچه را تصرف کرده بود. نمی دانم قدمت برکه و پیر به چند سال می رسید ولی خاطرات دوران دبستان من در آن حوالی گذشتند. 

دهانه برکه به سمت در ورودی دبستان باز می شد و جای دنج و خنکی را برای دختر بچه های مدرسه و نیز اهالی محل ساخته بود. از آن دهانه خنک و تاریک هوایی خوش به بیرون می تراوید که در گرمای ظهر تابستان لذتی بی مثال داشت. 

***

آن سال قرار بود در دبستان ابن سینا برای کلاس اول ثبت نام کنم.  پرونده پزشکی و شناسنامه ای را تحویل داده بودیم و فقط چند قطعه عکس مانده بود. شش قطعه عکس پرسنلی یا به قول آن روزها «عکس شش در چهار».

آقای سعیدی در خیابان همجوار خانه مان آتلیه داشت. بر سر در آن تابلوی بزرگی نصب کرده بود و با خط درشتی نوشته بود: «عکاسی سعیدی». 

میانه اندام بود، موهای کم پشت، صورت گرد و سیمایی روشن داشت. همیشه او را با عینکی بر چشم می دیدم. مردی موقر و آرام بود. همه افراد خانواده حتی برای یک بار هم که شده، در آتلیه اش عکس گرفته بودند. همه اهل محل او را به خوشنامی یاد می کردند. 

یکی از روزهای شهریور ماه بود. پسین آن روز، مادر آماده ام کرد تا برای عکس گرفتن به آتلیه آقای سعیدی برویم. عکس گرفتن در آتلیه برای من و برای همه لذت و هیجان عجیبی داشت. بلوز یقه بسته ای پوشیدم که زمینه کرم رنگ داشت و چند خط افقی پهن سورمه ای عرض آن را می پوشاند. بلوزم نو بود. یقه ی گرد و بسته اش گردنم را می آزرد. مادر موهایم را شانه کرد و از سمت چپ فرق موها را باز کرد. موهای کوتاه مشکی دو سمت شانه ها پریشان بود و گردنم را می پوشاند. در مسیر خانه تا آتلیه فکرهای جورواجور برای انتخاب بهترین ژست به ذهنم هجوم می آورد. 

مادر قبل از رفتن توصیه کرد: «موقع عکس گرفتن لباتو رو هم بذار تا دهانت باز نباشه!».

جواب دادم: «باشه  لبامو به هم فشار میدم». و لب ها را به همان حالت نشانش دادم.

مادر فقط خندید.

در طول راه مرتب لبهایم را به هم فشار می دادم، مبادا فراموشم شود. می ترسیدم دهانم باز بماند و من را برای مدرسه ثبت نام نکنند. 

فاصله خانه تا آتلیه شاید کمتر از ۵ دقیقه بود اما برای من ساعتی گذشت. گرمای پسین و تَش باد شهریور ماه عذاب آور بود، به ویژه با آن بلوز یقه بسته و آستین بلند که بیشتر مخصوص هوای پاییز بود تا تابستان گرم و خشک شهر ما.

به آتلیه رسیدیم. آقای سعیدی در اتاق تاریک عکاسخانه سرگرم بود. مدتی روی صندلی فلزی اتاق انتظار نشستیم. هوای عکاسخانه خنکای مطبوعی داشت. نگاهم به اطراف چرخید. عکس های رنگی و سیاه و سفید با قاب های بزرگ و کوچک دیوارها را پوشانده بود. به هر سو چشم می دوختم. آدم ها با نگاه ها و ژست های متفاوت به رویم لبخند می زدند. آن جا همه چیز زنده، شفاف و زیبا به نظر می رسید.

وقتی آقای عکاس از تاریکخانه بیرون آمد ، مادر ماجرا را برایش گفت.

آقای سعیدی من را در اتاقی دیگر روی چهار پایه بلندی نشاند، درست روبروی دوربین که به شکل صندوقچه ای کوچک روی پایه باریک و بلندی گذاشته شده بود. چند بار پایه صندلی را کوتاه و بلند کرد تا چشم در چشم دوربین داشته باشم. پشت سرم پرده سفیدی کشیده شده بود. دو چراغ بزرگ زرد رنگ با دو پایه بلند دو سوی اتاق قرار داشت. آن ها را روشن کرد. نور خیره کننده چراغ ها چشمانم را می زد. چشم ها را گشاد کردم و لبها را به هم فشردم. آقای عکاس به سمتم آمد و چانه ام را بالا آورد. گردنم را راست کرد و کمی جهت صندلی را عوض کرد.

هر بار سرش را در میان پارچه سیاهرنگی که از پشت آن صندوقچه آویزان بود فرو می برد و حالت چهره ام را بررسی می کرد.

آخرین بار، دستش را در هوا نگه داشت و گفت: «خوبه به دستم نگاه کن و پلک نزن!».

همین کار را کردم. پلک ها را به زور باز نگه داشته بودم. پشت پلک هایم می سوخت و  آن ها هم سر لجبازی داشتند. 

آقای سعیدی سرش را از زیر پارچه بیرون آورد و با دست دیگرش دگمه کوچکی را که در کنار صندوقچه به سیمی آویزان بود فشار داد. صدای تریک دگمه پایان کار بود.

با لبخند گفت: «دیگه تموم شد. راحت باش!».

 روی تکه ای کاغذ چیزهایی را یادداشت کرد و به مادر داد. از روی چهارپایه پایین پریدم. روز شماری هایم شروع شدند. روزهای بلند تابستان بلندتر شده بودند.

«اگه عکسم خوب نشه، لبام باز یا چشمام بسته باشه، چکار کنم؟! مجبور میشم دوباره عکس بگیرم؟! اگه وقت ثبت نام تموم بشه چی؟!».

این نگرانی ها همچنان مزرعه ذهنم را شخم می زدند تا این که آن روز فرا رسید. همین که آقای سعیدی پاکت عکس ها را به مادر داد، آن را از دست مادر قاپیدم. طاقت نداشتم.

۶ عکس شش در چهار با یک عکس بزرگتر که با گل و بته تزئین شده و مهر و نشان عکاسی سعیدی در آن چاپ شده بود، در پاکت کوچکی قرار داشتند. پشت پاکت شماره ای نوشته شده بود. یکی از عکس ها را با هیجان بیرون کشیدم.

چهره و نیم تنه دخترکی با موهای سیاه بر شانه ریخته، لبخند کمرنگ و چشمان معصوم که با بهتی پنهان به روبرو دوخته شده بود در عکس دیده می شد. برق نگاهش را می شد دید و چال چانه اش به خوبی آشکار بود. یقه بلوز سیاه و سفیدش تمام گردن را پوشانده بود. تا آن زمان او را این اندازه واضح و روشن ندیده بودم. گویا برای نخستین بار می دیدمش. با دیدن چهره خودم ذوق زده بودم. 

آخرین بخش پرونده ثبت نام نیز آماده شد و من با اشتیاق دانش آموز دبستان ابن سینا شدم.

نظرات بینندگان
ناهید پردل
|
-
|
پنجشنبه ۳۰ تير ۱۴۰۱ - ۰۹:۰۸
سلام دوست نازنین

محتوا عالی 

نگارش درجه یک

چقدر این داستان برایم آشنا بود انگار خودم در خط به خط داستان حضور داشتم

تصویر سازی درجه یک 

احسنت 

موفق باشید 
سمیه هنرمند
|
-
|
جمعه ۳۱ تير ۱۴۰۱ - ۰۴:۲۴
احسنت به شما دوست عزیز.همه چیز عالیه فضا سازی،توصیف و شاخ وبرگ داد ن به موضوع
شبنم آقائی
|
-
|
جمعه ۳۱ تير ۱۴۰۱ - ۰۵:۴۹
شروع و پایان داستان خیلی زیبا بود ، محتوا جذاب و روان پیش می رفت ، موضوع زیبایی بود ، باز هم دختری باذوق داستانی زیبا رقم زد ، پیروز باشید نیره جان ❤⚘ 
ناهید سلاجقه اردوبادی
|
-
|
جمعه ۳۱ تير ۱۴۰۱ - ۱۱:۲۲
من دانش آموز شدم ، نوشته ی سرکار خانم نیره محمودی راد ، دلچسب بود. قدرت توصیف نویسنده عالی و بی همتاست. ایشان با قلم پر توان خود ، روزگار گذشته را خیلی خوب ترسیم کرده است. دست مسئولان فرهیخته "فکر شهر" درد نکند و قلم نویسندگان این پایگاه و هفته نامه بومی پرارزش ، جاری باد.
عفت رهروان
|
-
|
سه‌شنبه ۰۴ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۲:۳۹
کودکی عجب دورانی بود

در رویای بزرگ شدن سپری می شود

دوران بزرگی بود که کوچک می شمردیمش.

دست مریزاد خانم محمودی راد عزیز

به امید اندیشه های نو دیگرت. 
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر