پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
الهام راسخی
کد خبر: ۱۱۸۴۰۳
يکشنبه ۰۲ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۰

تابستان که می آمد فصل زدو چینی ما هم شروع می شد. نمی دانم برای خاطر چه بود اما هر صبح بدون اینکه کسی به ما بگوید یا از ما بخوهد مثل نوعی جبر اختیاری پلاستیک هایمان را بر می داشتیم و به سمت صحرا می رفتیم.

صبح زود و دل ناشتا. وقتی که هنوز خنکای نسیم دست نوازشی روی صورت های نشسته و چشمان پف دارمان می کشید با همان لباس هایی که همیشه و همه جا تنمان بود راه می افتادیم. در راه از هر علف و درختچه صحرایی که می شد از شاخه و برگ و میوه هایش خورد، می چیدیم. وقتی می‌رسیدیم که زدوها بیرون زده بودند. از تنه ی خشک و زمخت بلوط ها. کج و معوج شده؛ گویی به زور خودشان را از ساقه ی تنومند درخت بیرون کشیده بودند. حاصل این آزادی، شکل های عجیب و درهمی بود که در مجاورت هوای آزاد سفت و سخت شده و مثل یک زائده به تن درخت چسبیده بودند.

به بلوط ها که می رسیدیم مثل دسته های ملخ به آن ها هجوم می بردیم  و با انگشت هایمان زدوها را از تنه جدا می کردیم و در کیسه هایمان می انداختیم. این کار را آنقدر ادامه می دادیم که یا ظهر می شد یا دیگر چیزی به تنه ی درختان نمانده بود یا اگر بود از شدت گرما ذوب می شد و به زمین می ریخت و نمی شد آن ها را جمع کرد. آن وقت بود که تازه حواسمان سر جایش می آمد. به دست هایمان که مثل تنه ی بلوط، سیاه و پوسته پوسته شده بودند نگاهی می انداختیم. شیره هایی را که به لباسمان چسبیده بود به زور جدا می کردیم و بعد در برق آفتاب به سمت خانه راه می افتادیم.

آفتاب عمود می تابید و مثل شمشیری فرق سرمان را می سوزاند. دمپایی های پلاستیکی مان از هُرم زمین آنقدر داغ می شدند که می گفتی الان آب می شوند و به پاهایمان می چسبند. آن ها را در می آوردیم و توی دست هایمان می کردیم تا مثل زدوها، گرما آن ها را از ریخت و قیافه نیندازد و بشود دوباره آن ها را پوشید. تا به خانه برسیم کف پایمان به خار و خاشاک و قلوه سنگ عادت می کرد. عرق از روی گردنمان سُر می خورد و توی یقه و گره ی روسری گم می شد. از بس عرق صورت مان را با آستين مان خشک کرده بودیم خیس و چرکی شده بود. در راه بازگشت آنقدر تشنه می شدیم که دیگر مرز بین خفگی و تشنگی را نمی توانستیم تشخیص بدهیم. لب هایمان به هم می چسبید. هیچ کس دیگر حرفی نمی زد یا حرکت اضافه ای جز عبور مسیر انجام نمی داد. قدم هایمان آنقدر بی صدا بود که عبور هوا از گوش ها را می شد شنید. قلبمان مثل گنجشک هایی بی تاب، تند تند بالا و پایین می شد و به اعتراض به سینه های نحیفمان می کوفت. برق آفتاب ظهر پلک هایمان را به هم می دوخت و جز برای چند ثانیه آنهم برای پیدا کردن مسیر اجازه ی باز کردن به چشم هایمان را نمی داد. پاهایمان از راه رفتن روی زمین داغ بی جان می شد و تا به خانه برسیم سست و بی رمق می شدند. گاهی باد داغی می آمد و تن خیس از عرق مان را به خنکایی دعوت می کرد. همه ی این ها را به جان می خریدیم. نه اعتراض می کردیم و نه اصلا بلد بودیم حرفی بزنیم. انگار مغزمان چیزی کم داشت یا شرایط را همانگونه که بود، دیده و پذیرفته بودیم که جور زنده بودنمان را خودمان بکشیم.

وقتی به خانه می رسیدیم که لباس هایمان مثل چوب از عرق خشک شده بود. خودمان را زیر شیر آب توی حیاط می گرفتیم. اول صبر می کردیم که داغی آب برود و بعد که خنک شده بود تا می توانستیم از آن می خوردیم.

دست و رویمان را می شستیم. روی همان لباس های عرق کرده، آب می ریختیم تا هم خنکمان شده باشد و هم تمیز شوند. دمپایی هایمان را زیر سایه ای پرت می کردیم و بعد خودمان و زدو ها را زیر چرخ چرخ پنکه سقفی می انداختیم. همانطور که پنکه، هوای مطبوع خانه را روی تنمان می‌ریخت، جان تازه ای می گرفتیم، به پلاستیک زدوها نگاه می کردیم و خیال اینکه می شود با فروش آن ها به دکان های عطاری چه چیزهایی را خرید با هر دور پنکه عوض می کردیم.

نظرات بینندگان
نسرین
|
-
|
يکشنبه ۰۲ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۹:۵۳
لذت بخش بود آباریکلا
مادر
|
-
|
دوشنبه ۰۳ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۲:۲۱
حالا با پول فروختن زدو چه می خریدین؟ حتما میخوای بگویی یک دست کباب بره کوبیده سرفلکه... خخخخ..... آفرین درسته
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر