پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
نیره محمودی راد
کد خبر: ۱۲۱۱۵۱
يکشنبه ۰۶ شهريور ۱۴۰۱ - ۰۱:۰۰

نور چراغ خیابان ها سرتاسر چهارراه را فرا گرفته بود.

ماشین ها پشت چراغ قرمز ایستاده بودند و ثانیه شمار چراغ قرمز به شماره ۴۰ رسیده بود. 

پسرکی کیسه بر دوش از لا به لای ماشین ها گذشت و خود را به آن سوی خیابان رسانید.کیسه از آشغال های خیابانی پر بود. به آن سوی خیابان که رسید، راننده ای برایش دست تکان داد و قوطی نوشابه ای را نشانش داد. پسرک به سمت راننده رفت و آن را گرفت. لبخند گرمی چهره هر دو را پوشاند. 

دستان پرپینه اش از خنکای قوطی جانی تازه گرفت و عطش درونش را فرو نشاند. 

به سمت کیسه برگشت و همان جا لب جوی نشست.

گل و لای ته جوی، آب را گوشه ای جمع کرده بود و هوای پیاده رو از بوی لجن انباشته بود‌. انگشتش گیره فلزی سر قوطی را گرفته بود .گرمای غروب هوس نوشیدن را بیشتر می کرد. انگشتش روی گیره مردد ماند و چند ثانیه بعد آن را رها کرد.

دخترکان گل فروش لابلای ماشین های منتظر می لولیدند، شاید راننده یا مسافری به هوس خریدن شاخه گلی یا دادن انعام کوچکی دست به جیب شود.

کیسه اش را پایید. پر و سنگین شده بود. باید آن را تا ساعتی دیگر به قادر تحویل می داد و مزدش را می گرفت. قادر نگهبان گاراژ صمد خان بود و شب ها را هم آن جا می خوابید.

تابلوی بزرگ رستوران نارینه با لامپ های نئون رنگارنگ، خیابان را غرق نور کرده بود. 

آن رستوران دو نبش پر رنگ و نقش،  چشم چهار راه شهریار بود و درمیان همه فروشگاه های کوچک و بزرگ و آن همه ماشین و صداهای در هم آمیخته ، بر تاج و تختی پر زینت نشسته بود.

در اتوماتیک ورودی رستوران هر چند دقیقه باز و بسته می شد و هوای خنک معطری را به بیرون می پراکند.  

سرش را برگرداند. نمی خواست بوی غذاهای رنگارنگ وسوسه اش کند. 

دو جوان شیک پوش و خوش سیما از رستوران بیرون آمدند. یکی از آن ها  ماشین مشکی رنگی را روشن کرد. چراغ های ماشین چشمکی زدند و هر دو سوار شدند. صدای خنده شان از درون ماشین به گوش می رسید. ماشین چند متر حرکت کرد و سپس ایستاد. یکی از آن ها پیاده شد و جعبه ای را روی پلکان مرمری رستوران نارینه گذاشت و دوباره سوار شد. جعبه که طرح و نقش زیبایی داشت، پسرک را به سمت خود کشاند. دوید و بسته را برداشت. با دیدن یک عدد پیتزای بزرگ نیم خورده و بسته کوچک چیپس رستورانی چشمانش برقی زد. با این شام می توانست آن شب فریبا خواهر کوچکش را نیز مهمان کند.

باید تا گاراژ صمد خان ده دقیقه پیاده می رفت. عرق بر تنش ماسیده بود و دستان کوچکش توان کشیدن آن بار سنگین را نداشت. ولی چاره ای نبود. کیسه سنگین را به دوش کشید و مسیر چهارراه شهریار تا گاراژ را در خیالاتش پیمود.

به گاری اش فکر کرد که هر غروب بابا رحیم، بابای پیر مدرسه شان آن را گوشه ی امن مدرسه قفل و زنجیر می کرد تا او بتواند هر پسین با همان گاری زهوار دررفته زیر بازارچه حاج مرتضی باربری کند. به دستمزد باربری اش فکر کرد که قرار بود فردا از حاج مرتضی بگیرد.

به شام شاهانه آن شب که می توانست فریبا را ذوق زده کند و به مزدی که از قادر می گرفت. دلخوشی هایش را که در کنار هم گذاشت ته دلش از خوشحالی غنچ زد.

تابلوی کهنه گاراژ بزرگ صمد خان در چند متری اش ، او را از دنیای رنگارنگ کودکانه  بیرون آورد. در آهنی گاراژ نیمه باز بود .   

نظرات بینندگان
مهدی پرویزی
|
-
|
يکشنبه ۰۶ شهريور ۱۴۰۱ - ۰۴:۲۳
وچقدر دردناک است خواندن و نوشتن از کودکان کار؛ این قربانیان کوچک فقر....

به هرحال دستمریزاد سرکارخانم محمودی راد،احسنت!
عفت رهروان
|
-
|
شنبه ۱۲ شهريور ۱۴۰۱ - ۰۱:۵۶
درد ورنج های یک جامعه، چروک هایست بر پهنای صورت آن. هنرمندی می بابست تا آن رابه تصویر بکشد تا مرهمی باشد بر دل دردمندی وفرج وگشایشی.

باز هم دست مریزاد

تحریرتان پر دوام

موفقیتت تان مستدام عزیزم. 
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر