پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۱۲۲۳۹۷
يکشنبه ۲۰ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۰:۴۳

فکرشهر ـ عبدالرضا عبدالهی: آرام چشم هایم را باز کردم. همه جای بدنم درد داشت و پشت سرم تیر می کشید. هنوز مطمئن نبودم دار فانی را وداع گفته ام یا نه؟ 

با یک حساب سر انگشتی؛ چند تا برق گرفتگی، نجات از نیش مار و عقرب و سقوط از ارتفاع، حداقل ده باری می شد که دستی دستی داشتم جانم را به جان آفرین تسلیم می کردم. 

هر دفعه، جناب جان آفرین، یا سرش شلوغ بود یا دسته قبض روحش تمام شده بود یا نگهدار من که شیشه و سنگ را بغل هم نگه می داشت، زیر سیبیلی رد کرده بود. 

سرم را به راست و چپ چرخاندم تا خیالم راحت شود گردنم نشکسته. آرام روی دو دستم تکیک کرده و نشستم. انگار روی مین رفته بودم. بقایای یک دوچرخه سیاه رنگ با فاصله چند متر سمت راستم افتاده بود. یک «بتل» بارانی به سرعت به دست چپم خورد، توی هوا چرخی زد و با یک دریفت دیدنی محل را ترک کرد. پاچه شلوار کُردی سیاه رنگم از زانو جر خورده بود. سرگیچه ام کمی بهتر شده بود. یک چیزهایی به خاطر می آوردم. آن دوچرخه درب و داغون مال خودم بود. 

سال پنجم دبستان بودم. شاگرد اول کلاسمان که از سال دوم رقیبم بود، کم کم به دشمن شماره یکم تبدیل شده بود. پسر قد کوتاه، سر گُت و باکلی بود. چنان با فیس و افاده راه می رفت انگار از دماغ فیل افتاده. ساعت ریاضی عمدا دیر سر کلاس می آمد تا کسی ازش سوالی نپرسد و دفتر مسائل را به کسی نشان ندهد؛ در عوض، من، فردین، سلطان مرام و معرفت بودم. معلم توی کلاس آمده و روی صندلی نشسته بود، ولی دفتر ریاضی من توی نیمکت ردیف آخر دست به دست می شد.

 مثل همه بچه های هم سن و سال خودم خیلی دوست داشتم دوچرخه داشته باشم. حتی اگر یک تنه خالی و دو تا چرخ داشته باشه و فقط راه برود. یک بار، تعاونی روستایی ده که سلطان مسوولش بود، چند تا دوچرخه 28 آورده بود. هر وقت سلطان به شهر می رفت، کلید تعاونی را از توی جیب پالتو سیاه و بلندش برمی داشتم و درب سوله تعاونی را باز می کردم و سراغ دوچرخه ها می رفتم. با دست، پایدانشان را می چرخاندم، زنگشان را می زدم و دست روی زینشان می کشیدم، اما جرات نمی کردم آن ها را بیرون بیاورم. می دانستم سلطان همه را نشان کرده؛ میلی متری تکون می خورد، حسابم با کرام الکاتبین بود. روز به روز اشتیاق به دوچرخه در من بیشتر می شد. تا این که یک روز این عشق شعله ور شد.

 بعدازظهر یک روز تابستان، شاگرد اول کلاسمان سوار بر دوچرخه بیست آبی رنگ نو نو، توی کوچه مان پیدایش شد. نوارهای باریک پلاستیکی رنگارنگ از دسته فرمانش آویزان بود. توی اسپاک رینگش، پولک های دایره ای آبی و قرمز انداخته بود که موقع حرکت خِرخِر می کرد. با این حرکتش، عملا اعلان جنگ کرده بود. می خواست من را خار و خفیف کند. یکی باید سبیلش را می گرفت تا آب بخورد. چند تا نوچه هم پیدا کرده بود که پا پتی دنبال دوچرخه اش می دویدند. او هم گاهی با اکراه و منت، بهشان اجازه می داد زنگ دوچرخه اش را بزنند. ندید بدیدِ تازه به دوران رسیده. می خواست پوز من را بزند که زد. بد جوری توی برجکم خورده بود. ولی چه کنم دستم به جایی بند نبود. دوچرخه نو، تو سوله خاک می خورد، آن وقت آب در کوزه و من باید مچل همچین اسکولی می شدم. 

شب که شد، دل را زدم به دریا، خیلی مودب و سر به زیر رفتم توی اتاق سلطان. تلویزیون سریال سربداران را پخش می کرد. قاضی القضات «باشتین» اصرار داشت «شیخ حسن جوری» مرده. با چرب زبانی می خواست مخ زن شیخ را بزند تا با او ازدواج کند. سلطان، قلیان به دست وارد اتاق شد. به پشتی تکیه داد و همان جور که سریال نگاه می کرد، محکم به قلیانش پک می زد تا به قول خودش، «دیدوش» کند. 

خدا می داند چند بار تا 10 شمردم که موضوع دوچرخه را به او بگویم، اما جرات نکردم. تا چند شب کارم همین شده بود. بعضی وقت ها، بعد شماره 10 می گفتم: «بوا». سلطان که انگار می دانست هیچ «گولی محض رضای خدا مُشک نمی گیره»، با لحن تندی می گفت: «چته؟»؛ همین یک کلمه کافی بود تا ماستم را کیسه کنم. زودی حرف را عوض می کردم و می گفتم: «راسی بوا امسال نمی خِی گندم بکالی؟» او هم جواب می داد: «ای حَرفَل وو تو نومده، راساوو برو درستِ بخون». من هم پس کله ام را می خاراندم و برمی گشتم توی اتاق. آخر سر، باز هم دست به دامن ننه شدم. ننه هم هر چه اصرار کرد، سلطان  زیر بار نرفت که نرفت. 

درآمد ناچیز تعاونی کفاف خونواده 9 نفره ما را نمی داد. سلطان هم اگر گردنش را می زدند، جلوی کسی گردن خم نمی کرد، مجبور بود در امور مالی محتاط باشد و دست به عصا راه برود. شاید هر کس دیگری بود، زیر بار این همه مشکلات پایش می لغزید، کلاه شرعی درست می کرد و به اموال تعاونی دست درازی می کرد. ولی هیهات... پر کاهی به ناحق به سود خودش جا به جا نکرد... 

اما من این حرف ها حالی ام نبود. عاشق دوچرخه بودم. عشق آن تمام دنیای کوچک بچگی ام شده بود. کم کم افسرده و کم حرف شدم. گوشه گیر شده بودم و دیگر آن پسر بچه شر و شور و بازیگوش نبودم. مدتی بعد دچار تنگی نفس شدم. بعضی شب ها نفسم بالا نمی آمد و توی حیاط راه می رفتم. ننه که خیلی نگرانم شده بود، فکر می کرد چشمم زده اند. مرتب اسفند و عنبر نسارا دود می کرد. جواب که نگرفت، رفت سراغ دعا نویس. سر کتاب برایم برداشت و دعا و تکه پارچه سبز روی بازویم بست، اما هیچ فایده ای نداشت. بردم شهر پیش دکتر. معاینه کرد و آزمایش نوشت. ولی جواب همشان خوب بود. تا این که یکی از پزشکان علت را فهمید. هنوز حیران تشخیص آن دکتر حاذق هستم. من را از اتاق بیرون کرد. به ننه گفته بود «پسرت کاملا سالم است. فقط مشکل روحی دارد. یک چیزی دلش می خواهد، ببین چیه و برایش فراهم کن». 

ننه ام می دانست من دوچرخه می خواهم ولی فکرش را نمی کرد علاقه ام تا این حد باشد. ننه که تمام عشق و زندگی اش بچه هایش بودند، همان روز یکی از النگوهایش را فروخت. پولش را داد دایی که برایم یک دوچرخه بخرد. یک شب که روی تخت، خوابم برده بود، ننه صدایم زد. بیدار شدم. باورم نمی شد. انگار خواب می دیدم. دایی دوچرخه بیست و شش سیاه رنگ مارک فونیکس را آورد کنار تخت. خواب آلود سوار دوچرخه شدم. یک کم بلند بود و پام به سختی به رکابش می رسید. دور نصف و نیمه ای توی حیاط دراندشتمان زدم. دلم می خواست تا خود صبح دوچرخه سواری کنم. انگار تمام دنیا را بهم داده بودند. فردا صبح توی حیاط سوار شدم و سرعت گرفتم. نزدیک درب حیاط ترمز عقب را گرفتم و عقب دوچرخه را نود درجه چرخاندم. سلطان پشت سرم بود. داد زد که: «بوا ناز بالات بینوم می زنی خرد و مخوردش کنی». 

از خانه زدم بیرون. موقع تسویه حساب بود. اول از همه باید حال شاگرد اول کلاسمان را می گرفتم. آخر هم دوچرخه ام نوتر بود و هم شش شماره از مال آن بالاتر بود. سوار رخش مشکی رفتم در خانه اشان. تا من را با دوچرخه دید، فکش افتاد و بادش خالی شد. به بهانه درس نیامد دوچرخه سواری. آی دلم خنک شد. سوسکش کرده بودم. 

از جایم بلند شدم. سرم هنوز درد داشت. آن روز عصر تنهایی  سوار بر دوچرخه به خرمن جا که شمال مدرسه بود، آمده بودم. پشت آنجا تپه های کوتاه و بلند و چند درخت نخل و گز قرار داشت. به سرم زد از روی تپه ها با دوچرخه پرش کنم. از چند تپه که شیب ملایمی داشت با موفقیت پریدم. یک تپه کوتاه تر ولی با شیب خیلی تندی نظرم را جلب کرد. دور گرفتم و با سرعت به سمتش حرکت کردم. دوچرخه با زاویه نود درجه از زمین بلند شد و ارتفاع گرفت. هول شدم و به جای این که فرمان را بکشم بالا که روی چرخ عقب فرود بیایم، خشکم زد و دوچرخه با همان سرعت با چرخ جلو به زمین برخورد کرد. چند متر آن طرف تر با پشت سر به زمین خوردم. نمی دانم چه مدت بیهوش بودم. فرمان کنده شده، انبر جلو شکسته و رینگ و لاستیک نابود شده بود. تکه های دوچرخه را جمع کردم و لنگ لنگان به طرف خانه رفتم. 

شاید این آخرین شانس و آخرین کارت زرد جناب جان آفرین به من بود.  

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر