فکرشهر: «حاج قاسم باید میرفت. بیش از این نمیتوانست بماند. به شمعی میماند که رفتهرفته آب میشد... باور کنید از حاج قاسم چیزی باقی نمانده بود که بخواهد در این خاکستان بماند. آب آب شده بود... میدانست که دیگر نمیتواند بماند و توانی برای ماندن ندارد و خدا هم دعای مکررش را مستجاب کرد و او را به سوی خود خواند در جمع مقربین و پاکباختگان. پای طلب انسان که راه بیفتد به مقصد میرسد و او رسید. با بدنی تکهتکه شده، سوخته و با دستان و پاهایی قطع شده از بدن که یعنی معشوق او را شرحه شرحه میخواست. قاسم مدتها بود که رفته بود و جسم خودش را به سختی به دنبال روح رفته و بیقرارش برای وصال یار میکشید.»
به گزارش فکرشهر، غلامعلی رجایی در یادداشتی در روزنامه اعتماد نوشت: «اشکهایم برای حاج قاسم تمامی ندارد. این سطور هم بهانهای برای اندکی تسکین این دل سوختهاند. امروز به خودم گفتم هر چند دوستی با او و شناخت او یک نعمت برای ما بود اما کاش حاج قاسم را نمیشناختم تا مثل دیگران که از او فقط اسمی شنیده بودند، کمتر از داغ رفتنش میسوختم. امروز به کسی گفتم گریه ما برای خودمان است که او را دیگر نداریم هر چند شهید است و زنده جاویدان، اما او مانده و خیلی از ما با این که هستیم، نیستیم! آدمهای تکراری فرو رفتهایم در مرداب خواستنها و ماندنها و او آدمی نبود که تن به مرداب ماندن بدهد. تعبیری کسی پیش از انقلاب داشت که میگفت شهدا فرصتطلبترین انسانهای تاریخ هستند، چون میخواهند دیگران را در رنج و محنت و سختی رها کنند و بروند. این حرف البته میتواند از طرف امثال ماها درست باشد ولی از طرف شهدا قطعا درست نیست. ما چه میدانیم آنها در وصل دوست و معشوق در چه مرحله روحی هستند که طالب رفتناند. آن هم رفتنی با سر و رویی خونین و بدنی تکهتکه شده.
حاج قاسم باید میرفت. بیش از این نمیتوانست بماند. به شمعی میماند که رفتهرفته آب میشد. کمتر کسی میدانست حاج قاسم که یک شخصیت نظامی برجسته است، چقدر عاطفی است. عاطفه جنوبیها مثالزدنی است اما انگار حاج قاسم جنوبی بود. به دیدار فرزندان شهدا که میرفت و فرزندان خردسال شهدا را که به آغوشش میدادند و میگرفت و میبوسید، معلوم بود از درون فرو میریزد. شنیدم به کسی گفته بود دیگر تحمل ندارم فرزندان بیپدر شهدای حرم را ببینم و دیگران بیآنکه بدانند او لحظه به لحظه دارد در این دیدارها از شرم آب میشود، او را به دیدار فرزندان شهدا میبردند و او هم مشتاقانه میرفت، اما کسی نمیدانست وقتی از دیدار با فرزندان شهدا و خانوادههای شهدا بیرون میآید، انگار بخشی از بدنش را در آنجا جا گذاشته و عزمش را در رفتن جزمتر کردهاست. آخر این چه ماندنی است؟ امروز که با خودم خلوت کردم و گفتم خدا ارحمالراحمین است و رحمت او موجب شد بندهاش قاسم را به سوی خود بخواند تا بیش از این از شرمندگی برابر فرزندان خردسال شهدا خجالت نکشد، باور کنید از حاج قاسم چیزی باقی نمانده بود که بخواهد در این خاکستان بماند. آب آب شده بود. یک جنبه دیگر از چیزی نماندن قاسم، این بود که در اشتیاق وصل شهدا به خصوص شهید احمد کاظمی خیلی میسوخت. تعبیر عجیبی با گریه میگفت که شاید باورتان نشود، حاضرم تمام عمرم را بدهم یک لحظه فقط صدای احمد را بشنوم!
هر کس را میدید اهل دل است و دستی بر آسمان دارد از او دعا برای شهادتش را نه تقاضا که التماس میکرد. به دختر شهیدی در مشهد که از او انگشترش را هدیه میخواست، گفته بود به شرطی که حق این انگشتر را ادا کنی و شهادت مرا از خدا بخواهی. چند بار به او گفته بود یادت نرود، این را برایم از امام رضا بگیری و دختر شهید گفته بود پس انگشترت را نمیخواهم، چون تو باید برای ما بمانی. در آخر دلش تاب نیاورد و خودش در عرفه به مشهد رفت و گفت صرفا برای این به مشهد آمده، چون میداند لیست شهدا را در این روز میبندند و حضرت امضا میکند و او به مشهدالرضا آمده تا این امضا را از حضرت بگیرد و شهادتش نشان داد که امام رئوف را راضی به شهادت کرده است. شاید یکی از مشتاقترین روحهای انسان معاصر به شهادت در جسم خسته حاج قاسم بود. این همه اصرار مگر میشود توسط قاضیالحاجات نادیده گرفته شود؟ حاج قاسم میدانست خانواده دارد و سخت به آنها علاقهمند بود. به سرنوشت کشورش علاقهمند بود و نقش خود را در محافظت از ایران و انقلاب و اسلام و جهان اسلام و مبارزه با استکبار و عوامل آنها میدانست، اما با این همه این را هم میدانست که دیگر نمیتواند بماند و توانی برای ماندن ندارد و خدا هم دعای مکررش را مستجاب کرد و او را به سوی خود خواند در جمع مقربین و پاکباختگان. پای طلب انسان که راه بیفتد به مقصد میرسد و او رسید. با بدنی تکهتکه شده، سوخته و با دستان و پاهایی قطع شده از بدن که یعنی معشوق او را شرحه شرحه میخواست. قاسم مدتها بود که رفته بود و جسم خودش را به سختی به دنبال روح رفته و بیقرارش برای وصال یار میکشید. از این پس به فیلمهایی که از او باقی مانده دقت کنید. شما هم مثل من باورتان میشود که حتی اگر همه میخواستند بماند و کمک کارشان باشد، دیگر نمیتوانست بماند. قاسم نهتنها شوق ماندن نداشت؛ بلکه آن قدر برای نماندن گریست تا به او اذن رفتن دادند. هر انسانی قیمتی دارد. قیمت ماندن برای بعضی این است که به هر قیمت بمانند؛ حتی به قیمت رفتن دیگران! از نظر من قیمت حاج قاسم در این بود که نمیخواست بماند.»