فکرشهر- الهام راسخی: ساعت از 11 شب گذشته است. دارم لالایی غمگینی میخوانم و به جای بچه، چشمان خودم روی هم می افتد. دُم دُم ضعیفی دَم می گیرد. کم کم صدا بلند تر می شود. بچه به سمت پنجره اشاره میکند و من زیر گریه می زنم.
سال هاست هروقت صدای دمام و سنج را می شنوم گریه ام می گیرد. خواهرم میگوید:« آخر کدام خری از صدای دمام گریه اش می گیرد؟! و من میگویم: «من».
صدای سنج و دمام هر لحظه بلند تر میشود و هق هق من با آن اوج میگیرد. این دومین سالی است که به زعم کرونا، «محرم» را در خانه میمانم و گوش هایم را برای شنیدن تیز میکنم. هیچ نوحه ای روی من مثل این سمفونی تاثیر گذار نیست. گویی همان لحظه کاروانی از من عبور می کند که زنگ شترهایشان تا مدت ها در گوشم می ماند.
دَم دَمِ دمام ها با اینکه تند است اما دَم نیست، مرگ است. وقتی می شنوم تویِ دلم آشوب می شود. انگار کسی میگوید دَم نه! دَم نه! دَم نزن! نفس نَکش! نفس نکش! نفسم حبس می شود و اشک، روی صورتم راه می رود، می دود و به نفس نفس می افتد. صدای تند نفس هایم را توی گوش هایم می شنوم. انگار ریه هایم آمده اند توی حلقم و میخواهند از دهانم بیرون بزنند. نه! نه! نمی خواهم بمیرم. نمیخواهم به این صفحه تاریخ بچسبم و تمام شوم.
می نشینم و خودم را در دلهره و اضطراب این دوران گرفتار می بینم. کی تمام می شود؟! کی ورق میخورد؟ کی به صفحه بعدی خواهیم رفت؟ تاریخ چه خواهد نوشت؟
ریتم دمام ها تندتر و تندتر می شود. انگار روی طبل مرگ میکوبند و شیپور عزرائیل، آن میان بوق می کشد. مهلکه ی سنگینی شده که درونم دلهره می ریزد و دگرگونم می کند. با اینکه واقعه مربوط به چند قرن پیش است اما تاریخش نمیگذرد؛ مثل این روزهای ما که از پشت دیوار خانه هایمان گوش هایمان را تیز کرده ایم برای شنیدن صدای مرگ. مردمانِ کشور محنت زده ای که زیر غصه و غم این سال ها مرده ایم و هربار، با تَشَر کرونا از مرگ بیدار میشویم که بمیریم.